زهرا شمیرانی، فرهیختگان آنلاین: پانزدهم مرداد ماه مهدی فیروزان پس از بیست و سه سال، از مدیریت مجموعه فرهنگی شهر کتاب کناره گرفت. او که از مدیران فرهنگی خوشنام و خلاق کشور است پیش از راهاندازی شهر کتاب و پس از آن فیدیبو، انبوهی از تجارب مدیریت فرهنگی در بخش دولتی و نهادهای حاکمیتی را دارا بوده است. او با تمرکز بر فعالیت خصوصی در حوزه کتاب و امر فرهنگ پیشگام اتفاقهای مبارکی در این حوزه بوده و بذری که بیش از دو دهه قبل کاشته و تیمار کرده است اکنون به پناهگاهی امن برای اهالی کتاب و فرهنگ بدل گشته. به بهانه این واسپاری، متن گفتگوی «فرهیختگان» با مهندس فیروزان در فروردین 1402 در دفتر مرکزی شهر کتاب را منتشر میکنیم.
آقای فیروزان، دفعه قبلی که قرار بود با هم گفتوگو داشته باشیم، شما برای عارضه قلبی که دارید باید برای آنژیو میرفتید؛ اول از این بگویید چرا این اتفاق برای شما افتاده است؟
یک میراث خانوادگی است. پدر و عمه هم گرفتار این عارضه بودند. پدرم سکته کرد. عمهام عمل قلب باز کرد، تنشهای کشور. سیگاری بودم. رعایت وزن و اینها را هم نمیکردم. اولین عارضه قلب من برای سال 1385 است که اولین آنژیو را کردم. یک باری خیابان عباسآباد را به سمت میدان بیهقی بالا میآمدم که دردی سراغم آمد. به پسرخالهام زنگ زدم، گفت همانجا صبر کن تا بگویم چه کار کنی. 10 دقیقه بعد زنگ زد که من مطبم کنار بیمارستان مهراد است، بیا مهراد، تاکسی دربست بگیر بیا. ما رفتیم مهراد و اکو کردند و گفتند باید آنژیو بشوم. آنژیو که کردند همین دو رگ بود، فقط گرفتگی آن موقع کمتر بود. 18 سال با دارو حفظ کردم.
دیگر سیگار نمیکشید؟
الان نمیکشم نه به خاطر این. من قبل از ماه رمضان دو تا کار اساسی کردم؛ یکی کوه را شروع کردم یکی سیگار را کنار گذاشتم. هر شب درد داشتم و ریهام واقعا اذیت میکرد. دکترم گفت اگر میخواهی بگذاری کنار الان بگذار. تمام نایژههایت پر شده است و التهاب دارد. تصمیم گرفتم سیگار نکشم. کوه که رفتم قلبم درد گرفت. هر دفعه که میرفتم قلبم درد میگرفت. نمیفهمیدم مال ریهای است که خودش را از سیگار ریکاوری میکند یا برای قلب است. رفتم سراغ قلب که معلوم شد برای قلب است. دستورالعمل دادند و داروهایم را جابهجا کردند. گمان میکنم با همین پیادهروی و کوه و استخر و رعایت و غذا انشاءالله بشود کنترل کرد. دعا هم موثر است. بالاخره خانواده من از سال 1385 دارند دعا میکنند. خیلی خوب است آدم دعاگو داشته باشد. آنژیو چیز بدی نیست. اسمش بد است برای من مثل دیاگی است که به ماشینها میزنند. شما میروی میدهی یک دستگاه میزنند میگویند مثلا انژکتور موتورت فلان است. خود دیاگ خطری ندارد. 6 صبح رفتم بیمارستان تا شب آنجا ماندم و جمعبندی این شد که باید با دارو کنترل کنم.
بریم به آن روزهای مدرسه علوی.
کوچهای سرسبز کنار دبیرستان علوی است. در آهنی داشت که همیشه باز بود. درون آن یک هنرستان بود. میدیدم یک سری جوان دختر و پسر به این دبیرستان میروند. صدای معلم میآید. شناختی هم نداشتم. مدرسه دو تا ملک خرید که به دبیرستان اضافه کند. یک ملک کنار مدرسه بود که پنجرهاش به مدرسه باز میشد. یکی هم در جنوب مدرسه بود که در آهنی داشت و آن ملک پشتش بود. کلاس پنجم ما رفت کنار این کوچه. ساختمان جنوبغربی. آن کوچه اسرارآمیز که گاهی صدایی از آن میآمد. یکبار یک صندلی گذاشتم و رفتم بالا. چهار نفر من را گرفته بودند. دیدم یکسری جوان دختر و پسر نشسته و میخندند. دو سه روز بعدش صدای رادیویی از کوچه آمد که داریوش رفیعی امروز فوت کرد. ما نمیشناختیم. خیلی میشناختیم مرضیه و دلکش بود. رادیو از او آهنگی گذاشت.
یک همکلاسی داشتم، حسین وزرایی که خانهاش امامزاده قاسم بود و خانه من زرگنده. صبحها یا با پدر او میرفتیم مدرسه یا با اتوبوس. من طبیعی خواندم و حسین معماری. به حسین گفتم داریوش رفیعی کیه؟ گفت من میشناسمش. گفتم از کجا میشناسی؟ حسین گفت رادیو گوشی برایت میخرم. عصر با هم از مدرسه بیرون آمدیم و خریدیم. این رادیو گوشی هم کارکردش اینطور بود که باید به آهن میزدیم، تا صدایش دربیاید. فردای آن روز آوردیم داخل کلاس. از آستین کت رد کردیم. کلیبپسش را وصل کردیم به دسته صندلی که آهنی بود. دو سه روزی همین جور این را داخل کلاس با هم چرخاندیم. هفت داریوش رفیعی، شب در خانه رادیو راه شب برنامه داشت. همانطور که توی گوشم گذاشته بودم خوابم برد. صبح که پدرم میآید من را بیدار کند؛ میبیند دستپرورده آقای علامه رادیو گوشی در گوشش است. به مدرسه میآید و اطلاع میدهد.
برخورد من با رادیوی گوشی اولین برخورد من با رسانه است. ما تا قبل از آن رادیو و تلویزیون نداشتیم. موسیقی چون حرام بود در تاکسی که مینشستیم از راننده خواهش میکردیم که خاموش کند. خیلیها همراهی میکردند و بعضیها هم مخالفت میکردند. یادم است مادر و پدرم از تاکسی پیاده میشدند؛ بهخاطر اینکه آهنگ را خاموش نمیکردند. این اولین برخورد من با رسانه و رادیو بود که هم داریوش رفیعی روی من اثر گذاشت هم نفس تکنولوژی.
این گفتوگوهای ما در مورد کتاب است، هدفمان هم لذت کتاب خواندن است؛ رابطه شما با کتاب چگونه شروع شد؟
اولین کتابهایی که خواندم و باعث کتابخوان شدنم شد، یک سری مجموعه کتاب پلیسی جنایی بود. که نام آن را یادم نیست. اما شخصیتهایش را یادم هست. کتابها زیر 100 صفحه بود. ذبیحالله منصوری این کتابها را ترجمه میکرد. آن زمان خانوادههای زیادی بچههایشان را از کتاب خواندن ممنوع میکردند که بچههایشان سیاسی، تودهای و چپ نشوند. جریان کتاب بین چپها بود. یا چپهایی بودند که مارکسیست بودند یا ضد لیبرالیسم بودند. روی کتابها روزنامه میپیچیدیم و بین دوستان تقسیم میکردیم. چون خجالت میکشیدیم؛ من، احمد مسجدجامعی، حسین وزوایی، عباس شیرخدایی، علی پرواس و وحید نیکخواه. البته که از هم جدا هم میشدیم و این را هم باید بگویم مدرسه استدلالی داشت وقتی میدید بچهها با هم خوب هستند آنها را از هم جدا میکردند. امروز هم همینطور است. من چندینبار در معرض این نصیحت بودم که چرا آنقدر با هم رفیق هستید. حالا برگردیم به کتاب خواندن. در خانه ما کتاب خیلی بود. عمه من معلم بود. درس حوزه و دانشگاه خوانده بود. شاعر هم بود. در نتیجه در خانه ما کتاب زیاد بود.
پدر شما پزشک بودند؟
نه، پدر من بازاری بود ولی بعد دکتری افتخاری جامعهشناسی از سوئیس گرفت. این هم ماجرای جالبی دارد. پدرم حتی دیپلم نتوانست بگیرد. پدر من از خاندانهای دولتی تکنوکرات بود که مادرش پول و حقوق دولت را حرام میدانست. وقتی پدرش سل میگیرد و فوت میکند، مادربزرگم این بچهها را از خانواده پدری جدا میکند و در خیابان ایران کنار خانه حاجمهدی معزالدولهای خانه میگیرد. به او میگوید من سهتا بچه دارم. دو تا دخترنوجوان و یک پسر 14ساله دارم که آوردم به شما بسپارم. اینها پول دولت را نمیگیرند. پدرم در 14سالگی به بازار میرود و شاگرد مغازه میشود. درسش را هم تمام نمیکند. چون آدم بلندپروازی بود کمکم در بازار موفق میشود. مغازه میخرد. یک کارخانه ساعت از سوئیس وارد میکند. در دانشگاه تهران شبانه مدیریت و جامعهشناسی میخواند. دو تا طرح به شاه میدهد. شاه جواب نمیدهد. این دو طرح را چون از سوئیس ساعت میآورده و با سوئیس آشنا بوده برای آنها میفرستد. رئیسجمهور سوئیس دو هفته بعد به او جواب میدهد. سفیر سوئیس زنگ زد. پدرم به سفارت سوئیس رفت. رئیسجمهور به او نامه میدهد که آقای فیروزان من آرزوهای سالیانم را که نتوانسته بودم به پاراگراف و جملهبندی تبدیل کنم، شما این کار را کردید و دعوتت میکنم به سوئیس بیایید و طرح را به کمیته علمی میدهم. پدرم به سوئیس میرود. کمیته علمی درست میکنند. رئیس دانشگاه پایتخت، وزیر علوم، نماینده جامعهشناسان سوئیس در مجامع بینالمللی و شهردار پایتخت در کمیته حضور داشتند و به او دکتری دادند. پدر من در ایران نتوانست امتیاز مجلهای را بگیرد ولی از دولت سوئیس گرفت. مجلهای که به کیوسکها نمیآمد و برای نخبگان سوئیس بود و استدلالش این بود که اگر تو به وحشتها و مشکلات اجتماعی توجه کنی امید بهبود هست. این مجله از جانب کمیته بین دانشجویان و مقامات توزیع میشد. من نامه خانم تاچر و رئیسجمهور فرانسه را یادم است. بعد از انقلاب متاسفانه کسانی آمدند و اینها را بردند. بعد از فوت پدرم دزدیدند. مجلات و نامهها را بردند. هیچی نماند. یک شب که نبودیم کل کتابخانه پدرم و اسناد و زونکنهایش را دزدیدند. اینها برای سال 1363 است. پدرم این مجله را که تهیه میکرد من ناظر چاپش بودم، میبردم چاپخانه آقای گلستانیان، آنجا آماده میکردیم و در سوئیس چاپ میکردیم. شماره 10 آن به انقلاب خورد که روی جلد آن عکس آقای خمینی(ره) است. این هم جهت دیگری که نشان میداد کتاب در این خانه مهم است.
بحثهای خانه ما بحث فکری بود؛ بین عمه و پدرم. فامیل ما خیلی جوان داشت. پدر من یک رویکرد تربیتی داشت میگفت عوض اینکه مهدی برود خانه مردم، مردم به خانه ما بیایند. تمام تابستان پسرخالهها، پسرعمهها، پسرداییها خانه ما بودند. حیاط خوبی داشتیم. شبها زیر آسمان میخوابیدیم. میز پینگپنگ هم داشتیم. تابستانها کاپ پینگپنگ داشتیم. خیلیها در این کاپ شرکت کردند. با همین حضور نسل جوان و پدرم، هر روز در خانه بحث سیاسی داشتیم. جیغ و داد خانه ما دائم در کوچه بود. سر آقای خمینی. سر جلال.
تیپ سنی پدرم ضد انقلاب بودند، هر حرکتی را نمیپذیرفتند، میگفتند ما تجربه 28 مرداد را داریم. جنگ جهانی دوم را داریم. سال 1341 را داریم. یادم نیست اکثریت همسنهای پدرم همراه انقلاب باشند. خانواده مادری جوانها انقلابی بودند و بزرگترها نبودند. شوهرخالههای من انقلابی نبودند. بیشتر از پدرم ضد انقلاب بودند. جوانها، من و پسرخالههایم میشدیم یک کمپین که اگر در مقابل افکار پدرم اختلاف داشتیم همه یکدست میشدیم.
در خانوادهها رسمی بود که تابستانها باغی میگرفتیم و به دماوند میرفتیم. آنجا عمه من صحیفه، شاهنامه، بوستان و گلستان را میخواند و من باید حفظ میکردم. درست است که رادیو تلویزیون نداشتیم ولی کتاب در خانه ما بود. نوشتن در خانه ما بود. همین دختر نازنینم که از دست رفت؛ تازه حرف زدن یاد گرفته بود بازیاش این بود که کاغذ بردارد و بنویسد. وقتی از او میپرسیدند چه کار میکنی؟ میگفت سرمقاله مینویسم. چرا؟ چون من سرمقالههای سروش را مینوشتم. البته طبیعتا یک سری از عناوین ممنوع بود بخوانیم. من تا کلاس نهم دهم کیفم را هر شب خانواده چک میکردند. عمه من چون فرهنگی بود متولی تربیتم بود. اگر در کیفم یک مداد اضافه میشد بازجویی میشدم. باید تحویل میدادم. رضایت صاحبش را میگرفتم و به خانه اطلاع میدادم. جایگاه ویژهای در خانواده داشتم. همه دوستم داشتند. همه خانواده با کتاب همراه بودند، بعد از ریچارد لاسون یک تب روشنفکری ایجاد شده بود که ترجمههای مصطفی رحیمی از سارتر را میخواندم. بعد طبع شریعتی سراغم آمد. تا حسینیه ارشاد میرفتم.
از دوستانتان چه کسانی با شما میآمدند؟
با بچههای علوی نمیرفتم. با پسرخالهام میرفتم ولی با آنها نمیرفتم. از بحثهای سیاسی میفهمیدیم جلال ضد شاه بوده که بعدها فهمیدیم نبوده. کتاب جلال آلاحمد را از کتابخانه یک پسرخاله پیدا کردم تا بخوانم. فکر میکنم حس ابراز روشنفکری ما را کتابخوان کرد. یا شاید هم همه اینها حس خودنمایی بود که وقتی در جمع پسرخالههای بزرگتر مینشینی آنها نقد حافظ میکنند تو هم حرفی داشته باشی و بزنی. لذت کتابخوانی هم که با رمانهای کوتاه پلیسی جنایی در ما آمده بود. من همیشه اصلیترین حوزهام فرهنگ بود ولی درسهایی که خواندم در حوزه فرهنگ نبود. کشاورزی و بعد علوم سیاسی خواندم. اولین کاری که گرفتم، صداوسیمای مشهد بود و اولین شغلی رسمیام، مدیرعاملی انتشارات سروش بود. همان زمان وزارتخارجه پیشنهادی برای حضور در یک کشور داشت؛ وزارت ارشاد چاپخانهای در قبرس میخواست تاسیس کند که به من پیشنهاد داد. دوستم پیشنهاد کار در جهاد داد که نرفتم و درنهایت به سروش رفتم. گرایش من به کتاب و مجله بود.
در دوره مدیریت شما سیدی جایگزین کاست شد؟درسته؟ و بسیار تغییر مهمی هم بود.
بله، اولین کسی که سیدی را ایران وارد کرد من بودم. سرود ملی را ساخته بودند. این باید به جهان میرفت. دست همه دولتها قرار میگرفت. تکنولوژیای که آمده بود سیدی بود و ما در ایران نداشتیم. رفتم آلمان سیدی را از آنجا خریدم آوردم تهران. پکیج کردیم و در اختیار ریاستجمهوری قرار دادیم. سیدی دوم و سوم و چهارم نوایی نوایی بیژنی و روشنروان بود. می ناب خانم گلنوش خالقی و تا جایی که بهخاطر دارم، موسیقی سریال امیرکبیر بود.
شاهنامه هم زمان شما چاپ شد؟ در مورد فرهنگ آثار بگویید.
بله، همه آن کارها در آن زمان بود. من متولد ۱۳۳۶ بودم که سال ۱۳۶۱ به سروش رفتم.
حکم شما را چه کسی داد؟
حکم من را زورق با اجازه محمد هاشمی داد. من تا یک سال قائممقام زورق در سروش بودم. بعد از یک سال آقای هاشمی حکم داد. یک جوان ۲۵ساله بودم که به سروش رفتم. حالا کارمندهای سروش چه کسانی هستند؟ برگزیدگان هنر و فرهنگ، قباد شیوا گرافیست، تهرانی گرافیست، بهمن جلالی عکاس، مهنوش مشیری گرافیست، علی خسروی گرافیست، ابوالقاسم امامی، امیرجلالالدین اعلم و خانم سیدعرب همه اینها آنجا بودند. مترجم بودند. احساسم این بود که یک مجموعه ارزشمندی از علم، هنر، ذوق و دانش اینجا هستند که رویای من بوده است. من سالها کتاب میخواندم حالا میبینم این کتابها را انتشارات سروش میتواند چاپ کند. اخلاق به خرج دادم و تا چهار پنج ماه هیچ تصمیمی نگرفتم. سروش اولین تجربه مدیریتی من بود. مطالعهای کردم و فهمیدم این مجله سروش باید عوض شود. مجلهای بود که همه چیز بود الا مجله رادیو تلویزیون.
تماشا بود آن موقع؟
نه مجله تماشا که رسما مجله رادیو تلویزیون بود تعطیل شده بود. بعد از انقلاب به دلیل اینکه نه تلویزیون تولید داشت و نه هنر محبوب بود، این مجله شده بود یک مجله سیاسی عقیدتی. مثلا آقای دستغیب سخنرانی میکرد و در سروش چاپ میشد. درسهای آقای مطهری. تحلیل سخنرانی هفته امام. این مجله از پاسدار اسلام، پاسدار اسلامتر بود. از یک مجله حوزه، حوزویتر بود. تعویض این ریل خیلی شجاعت و کار میخواست، وقتی رفتم مجله سروش هفتگی بود و در سال ۱۲ کتاب چاپ میشد. وقتی آمدم بیرون چهار تا مجله هفتگی داشت و ۲۰۰ کتاب در سال درمیآمد. از سال ۶۱ تا ۷۳ بودم.
کلیدیترین کار این بود که مشورت میگرفتم. تا دلتان بخواهد مشورت میگرفتم. نظمی را به هم نزدم، از بیرون هم کسی را نیاوردم، با همین بچهها کار کردم. یک زمانی شیوا، تهرانی، مشیری و علی خسروی را صدا کردم، گفتم طرحی برای روی مجله ارائه میدهم اگر مستضعفی نبود روی آن کار کنیم و بپرورانیم. از آن طرف، اگر شماها هم چیزی به ذهنتان آمد که من باید بدانم، بگویید بدانم. سابقه کارم در مجله پدرم باعث شد ارزیابی آنها از مدیر جوان انقلابی تازه وارد درست باشد. بعد شورای کتاب را نیز تشکیل دادم.
چه کسانی در این شورا بودند؟
امامی، آقاجانی و اعلم بودند. اما دیدم از دل آن چیزی بیرون نمیآید. با اسفار آشنا شدم. جوان پرتجربه با ارتباطات بسیار وسیع. خواستم که به سروش بیاید. یکی دو ماه که گذشت گفتم دنبال شورای کتاب هستم اینطوری نمیشود ما منفعل هستیم. احمد سمیعی، علیاشرف سعادت، ابوالحسن نجفی، حسن مرندی را پیشنهاد داد. گفت اینها را به شورای کتاب دعوت کنیم. دعوت کردیم و آمدند. حالا آدمی را تصور کنید که همه این نویسندهها را میشناخته و حالا همه آنها برای این جلسه میآیند؛ نه اینکه یکی از آنها بیاید، بلکه همه پنج نفرشان.
جلسات کتاب دوشنبهها تشکیل میشد. اکثر جلسات ما یک ساعت اولش به حرفهای شیرین خواندنی از خانلری، فروزانفر و... میگذشت. یک ساعت اول جلسه خیلی مهمتر بود. من تمام تاریخ گذشته را از اینها یادگرفتم.
آن جلسات ضبط میشد؟
نه بلد نبودیم. خیلی حسرت این را میخورم. یکی یکی کتابها درآمد. یکی یکی رفتند به دیگران گفتند جایی است که امکانات دارد. پسر خوب و معتدلی است. هفت هشت ماه که از تاسیس شورای کتاب گذشت یک شب تصمیم گرفتیم همه روشنفکران را شام دعوت کنیم. انتشارات سروش در تاریخ روشنفکری ایران که همیشه مرهون چپهای ایران بوده است؛ نقطه درخشانی است که من انجام دادم کسی که نه حزبالله او را پذیرفت نه چپها. این خیلی در تحلیل تاریخ ادبیات ایران موثر است. روشنفکران چون من از تبار روشنفکری نبودم، خدمات سروش را نادیده گرفتند. رمان «زنده باد مرگ» ناصر ایرانی، چون نقد تاریخ روشنفکری بود هیچ کتابفروشی آن را نفروخت. از آن طرف، چون ساز من با حزبالله آن موقع و الان هم ساز نبود، حزبالله هم قدر آن را ندانست که چه اتفاقی در تاریخ تفکر ایران افتاد. سروش آن موقع تنها جایی بود که تولید فکر کرد. همه مراکز تولید فکر آن موقع تعطیل بودند. همه نویسندهها از هم پاشیده بودند. کانون نویسندگان تعطیل شده بود. پاتوقهای دیدار روشنفکران متلاشی شده بود. اما من همه اینها را در سروش دعوت کردم.
آن شب چه کسانی را برای میهمانی دعوت کردید؟
از آقای زریابخویی و گلشیری دعوت کردم. کوچکترینشان اینها بودند. ۷۵ نفر دعوت شدند. پیرترین آنها زریاب بود. سال ۶۳ بود. حتی اعلام نکردم چنین کاری میکنم از ترس اینکه بههم نریزد. من همیشه میگویم اگر میخواهید کار نویی کنید قبل از اینکه دیگرانی که وسواس هستند بروند و داوری قدرت را بسازند، خودت بساز. من قبلش رفتم این را به آقای هاشمی گفتم. به وزیر ارشاد و احمدآقا خمینی هم گفتم که چنین کاری دارم میکنم. دلیلش هم این است که اینها خیلی خیلی گردن همه ما حق دارند.
واکنش احمدآقای خمینی چه بود؟
گفتند برو انجام بده. یادم هست که یک روزی هم در پخش رادیویی جوابم را داد. برگردم به آن شب. من خوشامدی عرض کردم. آقای زریاب یا باستانیپاریزی رفتند پشت میکروفون. همه آمده بودند. گفتند آقای فیروزان ما بعضی از این آقایان را ۸ سال است ندیدهایم. از خانههایمان بیرون نیامدیم، شما ما را بیرون آوردید. بعضیها بغض داشتند. همدیگر را بغل میکردند. ما ساعت ۷ شب شروع کردیم و تا ۱۲ شب ادامه داشت. فیلمی از آن شب نداریم. البته این را هم باید بگیم که شما خیلی از من مصاحبه نمیبینید؛ الان هم اگر کمی تعداد مصاحبهها بیشتر شده، دلیلش این است که فکر میکنم در تاریخ ایران یک بخشی گمشده است و باید تبیین شود. آن شب موقع رفتن آقای زریاب پیش من آمد. گفت این جلسات را سه ماه سه ماه برگزار کن. سروش شد مرکز توجه آدمهایی که روزی ذهن و قلب من را ساختند. اصلا تربیت من حاصل دستپخت اینها و خانوادهام بوده است.
محمود بروجردی آن زمان پژوهشگاه بود. فردای آن روز زنگ زد که چرا من را دعوت نکردی؟ گفتم تو رقیب من هستی. بعد از آن مدام میخواستند که جلسه بگذاریم. اما کمی صبر کردیم و جلسه بعدی را در رستوران صداوسیما گذاشتیم. یک مجمعی که عملکردش از کانون نویسندگان بیشتر بود و اما من نمیخواستم اسمی روی آن را بگذارم، بعد از چهار سال همه این روشنفکران از انزوا خارج شدند و کتابهایشان در سروش منتشر میشد. یک روز آقای زریابخویی به سروش آمد. دستش را گرفتم و با هم روی مبل اتاق نشستیم. گفت که من کتاب زندگی پیامبر را نوشتم و دو جلد است. بدون اینکه چیزی بگویم، قرارداد را آوردم و بالاترین دستمزد را نوشتم و امضا کردند. زریاب در مورد زندگی پیامبر کتابی به آن درخشانی بنویسد و حاصل آن سه چهار سالی باشد که از میهمانی گذشته است. آنها از مدیران دولتی ضربه خورده بودند. بسیاری بیمه و بازنشستگیهایشان قطع شده بود. رضا سیدحسینی مدیر سروش بود. پرسیدم کجاست؟ گفتند خانه است. من و سمیعی بلند شدیم به خانه سیدحسینی در میرداماد رفتیم. نمیدانی سیدحسینی با چه رویی من را بغل کرد. تحویل گرفت. شنیده بود چه کارهایی انجام داده بودیم. آقای سمیعی گفت همه ما آرزویی داریم و آن چاپ فرهنگ آثار است. از سیدحسینی دعوت کردیم، از فردا صبح ماشین دنبال او رفت. آمدند سروش و فضا به ایشان دادیم و فرهنگ آثار شروع شد.
شاید مخاطب ما در مورد فرهنگ آثار شناختی نداشته باشد، کمی در مورد این موضوع صحبت کنید؟
مهمترین مرجع آثار درجه ۱ و ۲ تالیفی و موسیقی و علمی و فکری جهان را فرانسویان منتشر کردند. تمام کتابها در این مرجع معرفی شده است؛ معرفی دقیق و دانشنامهای. آقای سیدحسینی مدیر این پروژه شد. این کتاب اصلش 4 جلد دارد و درجه 1 و 2 دارد، که ما درجه ۱ آن را انتخاب کردیم. سعادت، نجفی و سیدحسینی و اسفار و علیاشرف صادقی شورای علمی شدند. مترجمان و ویراستار هم اینها بودند. خانم نونهالی هم بودند. ۱۳ کتاب از ایران اسلام در این مرجع بود. گفتیم خب این خیلی بد است. با ناشر صحبت کردیم که ما میتوانیم در مورد بخش ایران اسلام تحقیق کنیم. خیلی استقبال کرد. مثال زدیم و دو تا برایش فرستادیم. گروه ایران اسلام تشکیل شد. آقای آل داود با همین ترکیب کار را شروع کرد. تا الان ۳ جلد ایران اسلام چاپ شده است. ممکن است پ5 درصد آن مانده باشد. سروش آن را متوقف کرد. شاید سر همین حرفها که چرا کتابهای آقای دستغیب در آن نیست. کتاب دستغیب در اندازه کار علمی نیست، سخنرانی است. اگر دستغیب در حیات بود و میگفتند با این آییننامه کتاب بنویس، قطعا یک کتاب خوب مینوشت. وقتی سخنرانیهای آقای دستغیب را بدون ادیت در ۵۰۰ صفحه جمع کردهاید، این کتاب نیست. زمان من جلد یک آن درآمد. بقیه بعد از من درآمد. مقدمهای که من برای کتاب نوشتم عوض شده و اسم من عوض شده و اسم مدیر بعدی زیر آن آمده است.
در مورد شاهنامه هم بگویید.
آقای اسقایی برادر آقای فاطمینیا یک روز به من زنگ زدند که شاهنامه خوبی مانده و ممکن است روزی از ایران برود. گفتم شاهنامه را ببینیم. با آیین و تشریفاتی شاهنامه را به سروش آوردند. دیدم کار نفیسی است. نسخه را خریدیم. در فصل اول عکسها و تابلوها را در چاپخانه سروش منتشر کردیم. ماشین دو رنگی که در جشن فرهنگ و هنر خریداری شده بود، مانده بود. این ماشین را تعمیر کردیم. کار واحد احیای هنرهای سنتی و اسلامی را درست کردیم. این ماشین با یک چاپچی خوب تمام اینها را چاپ کرد. حافظ، قرآن، شاهنامه و گنجنامه در آمد. خمسه نظامی هم داشت در میآمد که من بیرون آمدم. نمیدانم بعدها شاهنامه چه شد. هر کس دسترسی دارد باید بگردد و پیدا کند.
یک روز ما مجله هفتگی سروش را درمیآوردیم. من احساس کردم که بخشی از نوجوانهای کشور نیازهای فکریشان روشن نیست و نمیدانند کجاست! آنهایی که مسلمان و حزباللهی هستند، تغذیه روحیشان در دعای کمیل و جبهه و مجلات اینگونهای پاسخ داده میشود. آنهایی که به اینها اعتقاد ندارند، سفارتخانهها کتاب و سیدی میآوردند و توزیع میکردند. در تحقیقات ما نشان داده شد ۷۰ درصد تا ۷۲ درصد از نوجوانهای کشور منابع تعریف شده مطالعاتی ندارند. ایرانیها هیچ وقت آدرس درستی از خودشان به حاکمیت نمیدهند. هیچ حاکمیتی هم دنبال آدرس درست نبوده است. اما این یکی از دردهای من است. مامور اطلاعات ما گزارشی را میدهد که مدیرش دوست دارد. مدیر گزارشی را به مامور دیکته میکند که رئیسش دوست دارد. یکهو چشم باز میکنی میبینی این گزارشها بخشی از حقیقت شده است. من دیدم یک مجله باید برای نوجوانها راه بیندازیم. یک شورا تشکیل دادیم. آقای بهشتی، حجت، ارگانی، عموزاده خلیلی و وحید نیکخواه بودند. ۶ ماه مطالعه کردیم که نوجوان چه میخواهد؟ سروش اولین مجلهای بود که منتقد سینمایی داشت. منتقد تئاتر و موسیقی داشت. ورزش داشت. من تعریف کردم سروش مجله رادیو تلویزیون است. باید نیازهای کارکنان صداوسیما را بدهد. یعنی مطالب محتوایی و نقد و اینها. تکلیف سروش روشن شده بود. بعد از سروش خیلی از روزنامهها را که نگاه میکردم، میدیدم از سروش گذر کردهاند. خیلیها در سروش عکاسی یاد گرفتند. سروش هم یک نقطه عطف در جریان روشنفکری است. یک نقطه عطف در اعتلای تکنیک است. اولین جایی بودیم که چاپخانه الکترونیکی آوردیم.
این برای چه سالی است؟
سال ۷۳ ماشین ما با کامپیوتر کنترل میشد. من استعفا دادم. آقای لاریجانی آمد. صداوسیما تحمل نداشتند. کیهان هم مقالهای نوشت که آقای لاریجانی بهعنوان نماینده بزرگ چهره اصولگرایان همه را تسویه کرده یک دگراندیش مانده در صداوسیما، چرا او را عوض نمیکند؟ دیدم بروم بهتر است و استعفا دادم. اما به آقای لاریجانی گفتم خواهشی دارم چاپخانه را افتتاح کنم و بروم. به مرحوم دکتر حبیبی گفتم و او آمد چاپخانه را افتتاح کرد.
برگردم به سروش نوجوان. نوجوانها یک دورهای بچههای سروش بودند. یک روز با آقای رحماندوست صحبت کردم. سروش کودک راه انداختیم. همه میدانستند از امکانات دولتی استفاده نمیکنم. از دولت و صداوسیما بودجه نمیگرفتیم. چاپخانه با درآمد خود سروش ساخته شد. آن موقع ۶ میلیون یورو خرید کردیم. صحافی خوب خریدیم. مدیران بعدی آن را به دارالقرآن قم فروختند یا بخشیدند.
زمانی که از سروش استعفا دادم سقف آن برای من تمام شده بود. یعنی احساس میکردم مجلهای که میشده، در آمده است. تمام روشنفکران در سروش کتاب دارند. بگذریم که بعد از من خیلیها کتابها را منتشر نکردند. خیلی از آدمهایی که در حوزه فرهنگ سرشان به تنشان میارزید را از خانههایشان درآوردم. تا سال ۵۷ هر اتفاقی افتاده ما مدیون اینها بودهایم. بعضیها خودشان نشر درست کردند. جریان انگیزه نوشتن و ترجمه کردن و شعر گفتن و منتشر کردن بعد از سروش اتفاق افتاد. این را باید تحقیق کنند و دربیاورند. در جلسه و شورای کتاب سروش سعادت، سمیعی، صادقی، سیدحسینی، اسفار، امامی، اعلم، عالمی، نجفی، آقاجانی، فقیرزاده و حسن مرندی حضور داشتند. همه اینها وقتی فرهنگستان تاسیس شد رفتند فرهنگستان زبان. من هم دبیر فرهنگستان بود. اواخر دوره حبیبی و اوایل دوره حداد. طرح دکتر صادقی فرهنگستان را به کمیسیون طرح ملی بردم. بودجه آن که تصویب شد از کمیسیون استعفا دادم و پول به فرهنگستان آمد.
از نسبت خودتان با امام موسی صدر بگویید؟
همیشه این نسبت مزاحم من بوده، امام موسی صدر دایی من بودند.
از کتابهایی که میخواندند هم بگویید.
کتابخانه ایشان را که ببینی بخش زیادی از متفکران ایران به ایشان هدیه کرده بودند. فروزانفر، نیما، جلال و... با همه اینها ارتباط داشت. آقای مجتبایی میگوید که من عربی از ایشان یاد میگرفتم و فرانسوی به او یاد میدادم.
ایشان ایران بودند یا لبنان؟
دوبار به ایران آمدند و ایشان را دیدم. بعد از انقلاب که من به لبنان رفتم، ایشان ربوده شده بود. ولی اندیشه ایشان در خانواده وجود داشت. اندیشه احترام به انسان. ببینید انسان خیلی در خانواده ما مهم است. نفس آدم مهم بود.
در مورد مزاحمت نسبت میگفتید.
رویکرد اول انقلاب این بود که پیگیریهای ربودن امام موسی صدر با رویکردهای سیاسی ایران مخالفت دارد، من همیشه محدودیت داشتم برای کار. چون میگفتند این فامیل امام موسی صدر و املی است و امروز ما امام خمینیای هستیم. یک چیز غلطی ابتدای انقلاب رواج پیدا کرد و امام خمینی و امام موسی صدر را در مقابل هم میگذاشتند، درحالیکه هیچ نسبتی با هم نداشتند. یعنی مقابلهای با هم نداشتند. نسبت من با امام موسی صدر که بعد هم با دختر ایشان ازدواج کردم؛ این بود که او صدری است و چون صدری است مقابل امام خمینی است و برای همین در هیچ تشکیلاتی نباید باشد. من بسیار از این ضربه خوردم. از آن طرف هم روشنفکران جور دیگری فکر میکردند. در صداوسیما هر وقت موضوع لیبی یا لبنان مطرح میشد باید سکوت میکردم و خیلی امروز منفعل هستم بابت روزهایی که در شورای معاونان مجبور به سکوت شدم. حکم من را آقای زورق داد که پسرعمه من بود و ربطی به ارتباط فامیلی ما با آقای خمینی نداشت. هیچ کس نسبت فامیلی ما با امام خمینی را تا سالها نمیدانست. من اعتقاد داشتم شهرت و قدرت با هم فرق دارد. تو میتوانی قدرت داشته باشی و شهرت نداشته باشی. به همین دلیل همیشه با سکوت کارهایم را پیگیری کردم.
به عنوان سوال آخرشما امام خمینی را هم دیدید؟
بله، یکبار با دوستان صداوسیما رفتیم برای دیدن ایشان. یکبار هم آخرین افطاری ایشان که احمدآقا من و پدرم را دعوت کرد. همین دوبار خدمت امام رسیدم.