محمد وحیدی:ماه می1967 مقالهای از ماکسیم رودینسون، جامعهشناس و شرقشناس یهودی با عنوان «آیا اسرائیل یک واقعیت استعماری است؟» در شماره ویژه مجله فلسفی «عصر جدید - Les Temp Modernes» چاپ شد. مجلهای مشهور و معتبر که بنیانگذارانش، یعنی ژان پل سارتر (که سردبیر مجله هم بود)، موریس مرلوپونتی و سیمون دوبووار با الهام از فیلم چارلی چاپلین این اسم را رویش گذاشته بودند. رودینسون در این مقاله عنوان میکند که شهرکسازی یهودیان در ارضی اشغالی، تجلی استعمار شهرکنشینان است و تشابهات زیادی بین سیاستهای دولت اسرائیل (و بهتبع آن نهادهای ماقبل تشکیل دولت، یعنی آژانس یهود، صندوق ملی یهودیان و سازمان جهانی صهیونیسم) با شهرکسازی استعماری وجود دارد. نکته مهم این مقاله و البته یکی از دلایلی که اصلاً به این مقاله و این شخص اشاره کردیم این است که بخشی مهمی از آن به نظریه استعمار مهاجران اختصاص دارد و جدلی که در فضای آکادمیک دنیا سر کلمه استعمار نوین و صهیونیسم شکل گرفت.
نظریه استعمار مهاجران
در ابتدا باید دید که استعمار مهاجران چیست که در فضای آکادمیک به صهیونیسم اطلاق شد و جنجال به پا کرد. استعمار مهاجران اصطلاحی است که تعریف و ماهیت آن مورد توافق جهانی نیست که البته این هم به دلیل ماهیت استعماری غرب کاملاً واضح و مشخص است که چرا تعریف مشخصی ندارد. طبق یک معنی، استعمار مهاجران، اجرای استعمار از طریق اسکان شهروندان قدرت اشغالگر در سرزمین اشغالی یا مستعمره است. در این وضعیت قدرت استعماری علاوه بر ایجاد سیستم دولتی و پایگاههای نظامی، از مهاجران به نمایندگی از خود برای کنترل کشور اشغالی و جمعیت ساکنان بومی، بهرهبرداری از زمینها، مسیرهای تجاری، نیروی انسانی و منابع طبیعی آن استفاده میکند. استعمار مهاجران اغلب با رویه قانونی از سوی قدرتی که به مهاجران سود میرساند، همراه است که معمولاً بهعنوان افرادی با برتری نسبت به ساکنان بومی تلقی میشوند. از سوی دیگر، یک سنت پژوهشی وجود دارد که استعمار مهاجران را بهعنوان یک نوع ایدئال از گسترش سرمایهداری روی زمین، در مقابل نوع ایدئال استعمار میبیند. طبق این تعریف، استعمار مهاجران از نظر تحلیلی نهتنها نوعی استعمار نیست، بلکه تقریباً نقطه مقابل آن است. در اینجا مخالفان اینکه استعمار مهاجران نوعی استعمار نیست، دو دلیل میآورند. اول اینکه استدلال میکنند استعمارگران، چه پرسنل نظامی چه مقامات، چه تاجر و چه حتی مهاجر عادی کشور مبدأ را خانه خود میداند.
حتی اگر در یک مستعمره ساکن شوند گزینه بازگشت و نمادی از جایی که از آن آمدهاند را برای خود حفظ میکنند. در مقابل استعمارگر مهاجر، هویتی جدا از ساکنان کشور مبدأ خود، برای خود ایجاد میکند. دوم آن که استعمارگران بومیان را استثمار میکنند و ارزشی را که بومیان تولید یا ایجاد میکنند (محصولات کشاورزی، منابع طبیعی، مواد اولیه، قدرت خرید و...) را به سمت کشور مبدأ هدایت میکنند؛ بنابراین استعمار شامل اشکال سفتوسخت حکومت است که برای ازبینبردن پتانسیلهای بومی طراحی شده. در مقابل اما استعمارگران مهاجر به دنبال جایگزینی بومیان و تبدیل آنها به بومی هستند، بنابراین هیچ اشکالی از حاکمیت سفتوسخت وجود ندارد، اما معمولاً ترجیح بر حفظ بومیان است. اینجا فکر کنم واضح و مبرهن است که دلیل اختلافها چیست. ذهن مخالفان در استعمار کلاسیک گیر کرده و اگر استعمار مهاجران را نوعی از استعمار بدانند آنوقت خیلی از کشورها و پروژهها را در آن زمان باید استعماری تعریف میکردند. پاتریک ولف، محقق استرالیایی که بهنوعی هم میتوان او را مبدع و پدر این نظریه دانست، آب پاکی را روی دست همه علیالخصوص مدافعان صهیونیسم، بعد از تشکیل دولت ریخت. به گفتة ولف، با اینکه استعمار اساساً مبتنی بر استثمار و کنترل مردم بومی است، استعمار مهاجران مبتنی بر حذف و محو مردم بومی و تصرف سرزمین آنهاست. اینجا ذکر این نکته هم الزامی است که ما داریم در مورد دورانی صحبت میکنیم که نگاه به اسرائیل مثل الان نبود، هنوز خیلی از اقدامات و جنایتهای صهیونیستها برای همه بهخصوص قشر روشنفکر و دانشگاهی عیان نشده و دور معاهدات و قراردادهای اعراب و اسرائیل دارد آغاز میشود و ساختوساز عیانی که صدای دنیا را دربیاورد، در کرانه باختری وجود ندارد.
استعمار نامیدن صهیونیسم در فضای آکادمیک
درست است که استفاده از اصطلاح استعمار برای صهیونیسم، از اوایل دهه 1940، یعنی قبل از شکلگیری رژیم آغاز شد، اما در آن زمان بحثها عمدتاً در عرصه سیاسی صورت میگرفت و نه دانشگاهی. در نشستهایی که سال 1947 در سازمان ملل متحد درمورد مسئله تقسیم سرزمین برگزار شد، نمایندگان کشورهای عربی از اصطلاح استعمار برای توصیف پروژه صهیونیستی استفاده کردند، اما تحلیل مفهومی و تاریخی منظم و جامعی از این ادعا ارائه ندادند. اولین نقطه عطف جهتدهی علمی و آکادمیک، همانطور که در ابتدای مطلب هم اشاره کردیم، سال 1968 رخ داد. زمانی که ماکسیم رودینسون مقاله معروفش را نوشت. او اولین کسی بود که تلاش کرد صهیونیسم را از دریچه استعمار به شیوهای علمی بررسی کند. او تقریباً قائل به این بود که تمام تعاریفی که از نظریه استعمار مهاجران عنوان شده و نمونههایی که برای آن در تاریخ هست، به صورت موبهمو و عینی دارد در فلسطین و روی اعراب اعمال میشود. با این حال رویکرد او بیشتر بر استعمار اقتصادی و اجتماعی متمرکز بود، نه تمایزات فرهنگی یا حتی سیاسی که بعداً توسعه یافتند. در دهههای 1970 و 1980 با افزایش محبوبیت جنبش ملی فلسطین و نفوذ جنبشهای استعمارزدایی اروپایی (بهخصوص بعد از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل) بحثهای آکادمیک جدیتری درمورد صهیونیسم به عنوان یک پدیده استعماری آغاز شد. مهمترین نقطه عطف، مقاله ادوارد سعید (استاد ادبیات تطبیقی دانشگاه کلمبیا آمریکا) با عنوان «مسئله فلسطین» بود که سال 1979 چاپ شد. او در این مقاله استدلال کرد صهیونیسم و مشخصاً رژیم اسرائیل با ویژگیهای معمول استعمار مهاجران مشخص میشود: فتح سرزمینهای خارجی، سلب مالکیت از جمعیت محلی و ایجاد یک ساختار اجتماعی-سیاسی جدید تحت سلطه مهاجران. ادوارد سعید در این مقاله حتی تبیین کرد چگونه صهیونیسم و اسرائیل، با پروژههای استعماری گستردهتر اروپایی و آمریکایی در آسیای غربی مرتبط است.
فلسطین؛ مادر تمام استثنائات
در تحقیقات معاصر، تمایز کلیدی بین استعمار کلاسیک و استعمار مهاجرنشین وجود دارد. همانطور که گفته شد استعمار کلاسیک با کنترل خارجی توسط یک قدرت بر یک سرزمین دوردست، با هدف بهرهبرداری از منابع و نیروی کار ساکنان بومی آن به نفع کشور فاتح مشخص میشود. در مقابل استعمار مهاجرنشین با هدف جایگزینی جمعیت بومی با مهاجران جدید و ایجاد حاکمیت مداوم گروه ساکن در آن سرزمین، درعینحال بیرونراندن یا حذف بومیان از فضا و جامعه است. پاتریک ولف عنوان میکند: «تهاجم یک ساختار مداوم است، نه یک رویداد یکباره.» یعنی اشغال یکباره نیست، بلکه یک فرایند مداوم سلب مالکیت، قانونگذاری، برنامهریزی و مداخله نهادی است که با هدف تضمین برتری مهاجران و ادامه بیرونراندن مردم بومی در طول زمان انجام میشود. ولف «منطق حذف» را ویژگی اصلی استعمار مهاجران میداند و آن را اینگونه در مورد صهیونیسم و اسرائیل به کار میبرد: «اسکان یهودیان در سرزمین اسرائیل بر اساس این اصول انجام شده؛ تصاحب زمین، ایجاد شهرکها، وضع قوانین خاص و حذف جمعیت عرب فلسطینی، با هدف ایجاد حاکمیت یهودی و تبدیل مهاجران به جمعیت بومی جدید». لورنزو ورسینی نظریهپرداز ایتالیایی دانشگاه دیکین، حتی پا را فراتر گذاشته و تحقیقات خود را درمورد صهیونیسم و استعمار مهاجرنشین اینگونه گسترش داده قضیه فلسطین را با سایر پروژههای استعماری بعضاً کلاسیک در سراسر جهان مثل استعمار استرالیا، آمریکا، کانادا و آفریقای جنوبی مقایسه میکند. ورسینی تأکید میکند البته که صهیونیسم مانند این پروژهها، به کنترل از راه دور یا استثمار نیروی کار بسنده نکرده، بلکه دنبال ایجاد یک جامعهٔ مهاجرنشین جدید و تغییر فضای فیزیکی، حقوقی و جمعیتی کشور بوده با سیاست تملک زمین، زهکشی باتلاق، ایجاد کیبوتص و موشاویم و... که تضمینی است برای انحصار یهودیان بر زمین و جلوگیری از بازگشت اعراب. ورسینی همچنین اشاره میکند در مرزهای 1948، منطق استعمار مهاجران درحال اجرا بود، درحالیکه در سرزمینهای اشغالی 1967، نهتنها منطق استعمار مهاجران که حتی الگوی استعمار کلاسیک و قدیمی هم قابلمشاهده است و آن منطق هم توأمان در جریان است. شبیه آنچه بر سرخپوستان و اشغال آمریکا گذشت. ازاینرو فلسطین نمونهٔ بیبدیل و استثنا استعمار و استثمار در طول تمام تاریخ است.