محمدسجاد حمیدیه؛ فرهیختگان آنلاین: تاریخ سینما شاهد فیلمهای بیشماری بوده است که داستان فروپاشی نظام ارزشی انسانها تحت شرایط بحرانی را روایت کردهاند. مردمی که در محیطی طاقتفرسا محبوس شدهاند، رفتهرفته آداب و ارزشهای خود را فراموش میکنند و به خشونت و آشوب دچار میشوند. آخرین اثر ران هاوارد، کارگردان خوشنام آمریکایی، نمونه دیگری است که به فهرست طولانی آثار با این مضمون افزوده شده است. هاوارد که از بهترین قصهگوهای زنده هالیوود است و با فیلمهای جذاب و سرگرمکنندهای مانند «ذهن زیبا»، «راش» و «مرد سیندرلایی» شناخته میشود، اینبار دست به کاری متفاوت زده است. از همان نوشتههایی که بعد از تیتراژ بر صفحه نقش میبندند، مشخص است که فیلم بیش از هر چیز دغدغه پیامرسانی دارد.
در بحرانهای اقتصادی و اجتماعی پس از جنگ جهانی اول، دکتر ریتر به جزیره فلوریانا سفر میکند تا در انزوا به تدوین فلسفهای نوین برای نجات بشر بپردازد. نظریات ریتر تا اواخر فیلم سروشکل خاصی ندارند و چیزی جز چند جمله قصار پراکنده نیستند. بنابراین، وقتی در اواخر فیلم، دورا از ریتر انتقاد میکند که او از ارزشهایش دست کشیده، تماشاگر نمیداند دورا از کدام ارزشها صحبت میکند.
در ضمن، اگر جملات دکتر ریتر را نشنیده بگیریم و تنها به اعمالش توجه کنیم، او از همان ابتدا، دقیقاً همان انسان خودخواهِ اواخر فیلم است. برای مثال، در بدو ورود خانواده ویتمر، ریتر آنها را به بخش غیرقابل زراعت جزیره میفرستد تا هرچه سریعتر از جزیره بروند. پس در واقع به نظر میرسد ورود بارونس و ماجراهایش تغییری در شخصیت و اعمال دکتر ریتر ایجاد نمیکند.
در طرف مقابل، انگیزه ورود خانواده ویتمر به جزیره بسیار سست است. مریضی پسرشان چندان مورد پرداخت قرار نمیگیرد و تماشاگر قانع نمیشود که این خانواده به امید بهبود فرزندشان، چنین سختیهایی را به جان بخرند. از طرف دیگر، کاراکتر بارونس، با بازی بد و اوراکت آنا د آرماس، برای ساخت یک هتل وارد جزیره میشود. باز هم انگیزههای کاراکتر برای ورود به جزیره چندان محکم نیست؛ کما اینکه تلاش جدیای برای ساخت هتل از طرف بارونس و تیمش دیده نمیشود و آنها گویی صرفاً برای گذراندن تعطیلات و خوشگذرانی در جزیره هستند.
جمعآوری این سه گروه بدون ترسیم انگیزههای دراماتیک جدی برای هرکدام از آنها، بیشتر برای چیدمان یک تقابل میان سه گروه است؛ گروههایی که ریتر از آنها با عنوان «پرهیزکاران» (ویتمرها)، «حیوانات بیمغز» (بارونس و گروهش)، و مردم عادی (خود ریتر) یاد میکند.
ریتر میگوید نباید فریب پرهیزکاران را خورد و در بند اخلاقیاتشان اسیر شد و همچنین نباید گذاشت که حیوانات بیمغز انسانها را فاسد کنند؛ بلکه باید بدون تأثیرپذیری از این گروههای مزاحم، به سمت هدف حرکت کرد. اما در عین حال، از بیان اینکه هدف نهایی مردم چیست، عاجز است. فیلم میخواهد اینطور نشان دهد که در پایان، او توسط همین حیوانات بیمغز فاسد میشود و مثل آنها رفتار میکند. او در اواخر فیلم، و بعد از جدال با بارونس، هدف نهایی انسانها را خوردن، خوابیدن، تولید مثل، و بهطور کلی «بقا» معرفی میکند؛ اما همانطور که شرح داده شد، او از ابتدا همان خودخواهیای را که از بارونس میبینیم، از خود نشان میدهد و هیچ منحنی شخصیتی دربارهاش شکل نگرفته است.
در طول فیلم، هم بارونس و هم ریتر به دنبال بیرون کردن دیگران از جزیره هستند و گویی از همان ابتدا با هم تفاوتی ندارند و برای بقا میجنگند. در این میان، فیلمنامه حتی ویتمر را هم در این گروه وارد میکند. او با ریتر همراه میشود، یکی از اعضای گروه بارونس را به قتل میرساند و جسدهایشان را در دریا میاندازد. حتی در تیتراژ پایانی نوشته میشود که بعداً ویتمرها هتلی در جزیره راهاندازی کردند و گویی مسیر بارونس را ادامه دادند.
مشکل اساسی آن است که میزان مشکلات و سختیهای واردآمده بر کاراکترها در جزیره، در حدی نیست که بخواهد این منحنیهای شخصیتی را توجیه کند. غذا به اندازه کافی وجود دارد. چندین اسلحه برای شکار و دو مزرعه، کاملاً مشکل غذا را حل کردهاند. منبع آب و سرپناه امن هم ساخته شده است. اوج مشکل این است که بارونس چند کنسرو از ویتمرها میدزدد و در مهمانی با زبان نیش و کنایه با دیگران سخن میگوید؟ چنین انگیزههای سستی اصلاً فساد کاراکترها و قتلهای پایان فیلم را توجیه نمیکنند.
تمام این ضعفهای دراماتیک اثبات میکند که فیلم نه بهدنبال قصهگویی، بلکه بهدنبال چیدمان صحنهای برای سخنرانی بوده است. گویا ران هاوارد در این فیلم آنچنان مجذوب محتوای اثر شده است که فراموش کرده کاری را انجام دهد که بهتر از اکثر کارگردانان معاصر هالیوود از پسش برمیآید؛ اینکه یک قصه درگیرکننده و جذاب تعریف کند.