در مواجهه با هر پدیده کلان که وجوه عمیق هویت ملی و دینی جامعه ایران را به نمایش میگذارد، الگوی فکری مشخصی در میان بخشی از بدنه روشنفکری و دانشگاهی کشور فعال میشود که خود، بیش از سوژه مورد بررسی، نیازمند تحلیل است. این جریان، پس از آنکه واقعیتهای میدانی، پیشبینیها و چهارچوبهای تحلیلیاش را بیاعتبار میسازد، بهجای بازنگری در مبانی معرفتی خود، روایتی جدید جعل میکند که بر اساس آن، این «جامعه» است که دچار «تغییر» و «دگرگونی» شده است!
یادداشت اخیر نعمتالله فاضلی1 با بهکارگیری توصیف «بازگشت به تنظیمات کارخانه» درباره همبستگی جامعه ایران نمونه روشنی از همین سازوکار است که البته این تنها یک مصداق از این موضوع است. فاضلی در بخشی از یادداشت خود بیان میکند: «پیش از این تصور میشد جامعه ما فردمحور شده و انسجام لازم را از دست داده است. اما با این حملات متجاوزان دیدیم که مردم ایران به تنظیمات فرهنگی- تاریخی خود بازگشتند؛ همدیگر را در آغوش گرفتند، خانههایشان را به روی هم گشودند و از جان یکدیگر مراقبت کردند.»
به نظر میرسد بیشتر از آنکه جامعه ایران میان این دو سرگردان باشد، بخشی از تحلیلگران و جامعهشناسانند که هنوز نتوانستهاند به چهارچوب درستی در فهم جامعه ایران و کنشگری آن برسند.
مسئله اصلی و عمیقتر آن است که این جریان تحلیلی، از ابتدا، شناختی ناقص، غیرواقعی و مبتنی بر پیشفرضهای غلط از جامعه ایران داشته و اکنون برای آنکه به این «گناه نخستین» در تشخیص خود اعتراف نکند، «تغییر ماهیت جامعه» را به عنوان صورتبندی تحلیلی جدید پردازش میکند. یادداشت حاضر، در پی تبیین این فرضیه است که مشکل نه در «تغییر» جامعه، بلکه در «ثبات» کجفهمی این گروه از ناظران است؛ کجفهمیای که در هر دوره، صرفاً لباس جدیدی از مفاهیم را برای استتار خود بر تن میکند.
باید درنظر داشت قلم راندن ایشان و سایر اساتید بزرگوار درباره همبستگی ملی در این شرایط خطیر و گرامیداشت جامعه ایران، فارغ از محتوا و سمتوسو و نتایج تحلیل، به خودی خود امری مبارک و قابل تحسین است؛ اما برای آن که فهم بهتر و دقیقتری از جامعه ایران و شیوه کنشگری آن داشته باشیم، لازم است قدری بیشتر درباره تداوم برخی صورتبندیهای نادرست حتی در شرایط کنونی تأمل کنیم.
مدلهای وارداتی به تشخیص معیوب میرسند
این گسست معرفتی از کجا آغاز شد؟ از ترجیح «مدل انتزاعی» بر «واقعیت انضمامی». بخشی از علوم اجتماعی ایران، دهههاست که به جای مطالعه دقیق و بیواسطه جامعه ایران برای کشف سازوکارهای درونی آن، به واردات و انطباق عجولانه نظریههای غربی پرداخته است. این نظریهها، از تئوریهای کلاسیک سکولاریزاسیون گرفته تا گفتمانهای پسامدرن در باب فروپاشی هویتهای جمعی، تبدیل به عینکی شدند که واقعیت، نه آنگونه که هست، بلکه آنگونه که این چهارچوبها اجازه میدادند، دیده میشد.
بر اساس این مدلها، جامعه ایران بهعنوان جامعهای در حالگذار، ناگزیر باید به سمت فردگرایی افراطی، زوال دین در عرصه عمومی و گسست از حافظه تاریخی حرکت میکرد، بنابراین تحلیلگران به دنبال نشانههایی برای اثبات این فرضیه گشتند. هرگونه نارضایتی اقتصادی، هر سبک زندگی متفاوت در بخشی از طبقه متوسط شهری و هر انتقادی به حاکمیت، بهعنوان سندی قطعی بر تحقق آن «گذار» تفسیر میشد.
در این میان، لایههای عمیقتر و پایدارتر هویت جامعه یعنی ایمان دینی، ملیگرایی تاریخی، فرهنگ ایثار و حس تعلق به سرنوشت مشترک عامدانه نادیده گرفته یا بهعنوان پدیدههایی «در حال مرگ» و «بیاهمیت» طبقهبندی شدند. درحقیقت، این تحلیلگران، «رگههای تمایلات فردی» را با «واقعیت وجودی جامعه» اشتباه گرفتند و با مشاهده تضعیف برخی ارزشها در یک خردهفرهنگ خاص، حکم به فروپاشی کل بنای فرهنگی کشور دادند. این تشخیص اولیه، خطای فاحشی بود، زیرا قادر به دیدن این حقیقت ساده نبود که جامعه ایران یک کل پیچیده و دارای هویتی چندلایه است، نه تودهای بیشکل که به سادگی در قالبهای وارداتی جای گیرد.
مکانیسم دفاعی «تغییر جامعه»؛ فرار از پذیرفتن مسئولیت اشتباه
هر نظریه علمی زمانی که با واقعیتهای متناقض روبهرو میشود، منطق حکم میکند که آن نظریه مورد بازبینی یا ابطال قرار گیرد، اما در قلمرو تحلیل اجتماعی این جریان، مکانیسم دیگری حاکم است. هنگامی که همان جامعهای که «فردگرا» و «فروپاشیده» تشخیص داده شده بود، در بزنگاهی چون یک تهدید خارجی یا یک مناسبت وحدتبخش ملی، انسجامی شکوهمند از خود بروز میدهد، تحلیلگر بهجای آنکه بگوید تشخیص من از ابتدا غلط بود.
میگوید جامعه تغییر کرد و به تنظیمات کارخانه خود بازگشت؛ ترفندی هوشمندانه برای فرار از مسئولیت اشتباه پیشین. چنین تحلیلگرانی با این ادعا، همزمان دو کار انجام میدهند؛ اول، خود را همچنان در جایگاه مرجعیت و دانای کل حفظ میکنند که قادر به رصد و تحلیل «تغییرات» هستند و هنوز مرجعیت تحلیلی دارند؛ دوم، خطای گذشته خود را نه بهعنوان کجفهمی، بلکه بهعنوان توصیف دقیقی از یک «دوره سپریشده» بازتعریف میکنند. آنها نمیگویند ما جامعه را اشتباه فهمیده بودیم. میگویند جامعه آنگونه بود و اکنون اینگونه شده است.
این در حالی است که جامعه «تغییر» نکرده، بلکه «لایهای دیگر» از خود را که پیشتر توسط این دسته نادیده گرفته شده بود، نمایان ساخته است. شهروند ایرانی میتواند همزمان منتقد سیاستهای دولت باشد و در عین حال، عمیقاً به تمامیت ارضی و هویت ملی خود وفادار بماند. این دو، «تنظیمات» متفاوت یا دورههای متناوب نیستند، اینها وجوه همزمان و درهمتنیده هویت پیچیده و بالغند. تحلیلگری که قادر به درک این «همزمانی» و فراتر از آن پیچیدگیهای وجودی نیست، ناچار است داستان خطی و سادهانگارانه «گذار» از حالتی به حالت دیگر را روایت کند تا ناتوانی خود در فهم این پیچیدگی را پنهان سازد.
استمرار کجفهمی در تحلیل تکساحتی جامعۀ چندلایه
ادعای «بازگشت به تنظیمات کارخانه» دقیقاً به اندازه ادعای «فروپاشی اجتماعی» و ادعاهای دیگری که پیشتر نگارنده درباره آنها مقالات متعددی را منتشر کرده2 نادرست و نشاندهنده استمرار همان بیماری است، زیرا هر دو تحلیل، جامعه را بهصورت یکپارچه و تکساحتی میبینند. در تحلیل اول، تنها ساحت «انتقاد و فردگرایی» به رسمیت شناخته میشد و در تحلیل دوم، تنها ساحت «همبستگی و جمعگرایی».
هر دو از درک این واقعیت کلیدی عاجزند که اینها حالات متوالی نیستند، بلکه لایههای تودرتوی هویت انسان ایرانیاند. فرد ایرانی در زندگی روزمره، در تعامل با مشکلات اقتصادی و در نقد ساختار قدرت، ممکن است چهرهای از خود به نمایش بگذارد؛ اما همان فرد، در برابر تحقیری ملی، در مواجهه با تهدیدی برای کیان وطن یا در برابر یک نماد مقدس دینی و ملی، لایهای دیگر و عمیقتر از وجود خود را فعال میکند. این «فعالسازی» تغییر ماهیت نیست، بلکه پاسخ متناسب به یک محرک متفاوت است.
همانگونه که برای مثال هر فرد در برابر فرزندش، همسرش و همکارش، سه چهره متفاوت اما کاملاً اصیل از خود بروز میدهد که درواقع سه جنبه متفاوت از وجود او هستند، بنابراین جریان روشنفکری نهتنها تشخیص اولیهاش معیوب بود، بلکه تشخیص ثانویهاش (جامعه تغییر کرده) نیز صرفاً بازتولید همان نقص در قالبی جدید است. آنها همچنان از درک این همزیستی لایهها ناتوانند و برای راحتی کار، ترجیح میدهند جامعه را موجودی دمدمیمزاج و متغیر تصور کنند مجبور به پذیرش فقر ابزارهای تحلیلی خود نشوند.
جامعۀ ایران «واقعیت زنده» است نه «بیمار» در حال تغییر
جامعه ایران «بیمار» نیست که وضعیتش مدام تغییر کند و نیازمند تشخیصهای جدید باشد. جامعه ایران «واقعیت زنده» است که نیازمند «شناخت» عمیق، متواضعانه و رها از پیشفرضهای ایدئولوژیک است. بحران اصلی، بحران تغییر در جامعه نیست؛ بحران امتناع بخشی از نخبگان از پذیرش خطای شناختی خود است، انتظار منطقی آن نیست که جامعهشناسان و صاحبنظران بتوانند این پیچیدگی را به تمامی درک کنند، اما ضرورت دارد دستکم میزان پویایی تحلیلهای خود را به میزان پویایی جامعه ایران نزدیکتر کنند. راه برونرفت، نه در ابداع مفاهیم جدید برای توجیه غافلگیریهای مکرر که در بازگشت صادقانه به خودِ واقعیت نهفته است.
این امر مستلزم کنار گذاشتن عینکهای نظری ناکارآمد و تلاش برای ساختن ابزارهای مفهومی بومی است که قادر به فهم و تبیین این ترکیب منحصربهفرد از «ایمان»، «ملیت»، «سنت» و «مدرنیته» در انسان ایرانی باشد. چالش اصلی نه برای جامعه ایران که برای این دسته از تحلیلگران است؛ آیا شجاعت آن را خواهند داشت که در کنار تحلیل «تغییرات جامعه» به «خطاهای خود» اعتراف کرده و مسیر شناخت را از نو آغاز کنند؟ تا آن زمان، هر تحلیل جدیدی از سوی آنها، صرفاً پردهای دیگر بر همان کجفهمی اولیه خواهد بود.
پینوشت
1. «تجلی دوباره روح جمعی ایرانی» انتشاریافته در صفحه 16 روزنامه ایران 16 تیرماه 1404.
2. برای نمونه ر.ک به: کاکادزفولی، علی. (1402). رویکردهای نظری به انگاره فروپاشی اجتماعی جامعه ایران و نقد و ارزیابی آنها. فصلنامه آفاق امنیت، 16(59), 89-116؛ و یادداشت «آیا جامعه ایران تودهای است؟» انتشاریافته در صفحه 15 روزنامه «فرهیختگان» 25 دی ماه 1398.