فاطمه باقری خاروانی؛ فرهیختگان آنلاین: نمیدانم شما چطور با حقیقت زندگی روبهرو میشوید. بعضیها دلشان قرصِ روزمرگیست، اما من از آن دسته هستم که برای ادامه دادن نیاز به تصویر دارم و اگر نسبت به دنیای حال و آینده تصویری نداشته باشم یا نتوانم تصویری بسازم، آنوقت شاید ادامه دادن این زندگی پیکسلی با رزولوشن پایین برایم محال باشد. راستش را بخواهید، تا کنون پیش نیامده که تمام انسانی برایم جالب باشد و اگر انسانی هم برایم مقبول بوده، جزئی از کلش مرا مبهوت خود ساخته است.
شاید به همین علت است که هیچگاه اهل طرفداری از شخصی به آن شکل نبودهام و حرفها و عملها برایم جالبتر از اشخاص بودهاند. اما همین من، چند سال پیش، در اوج درماندگی برای تصویر ادامه زندگیام، شخصی را پیدا کردهام که این نظام محاسباتی ذهنی مرا بههم ریخته و در یک کل منسجم برایم معنابخش شده است. کسی که اگر در سالهای اخیر کسی از من تصویری از منطق و غایت زندگیام خواسته، بیتردید او را نشانش دادهام؛ یک تصویر با کیفیت و وضوح بالا.
من منطق زندگیم، آیتالله خامنهای را از لابهلای واژههایشان شناختهام و در روزهای جنگ که فرصت روزمرگی از ما گرفته شده بود، به همان واژهها پناه بردم. در آن دوازده روز، نوشتههای آیتالله را با زیرصدای پدافند آسمان تهران مرور میکردم و برایم عجیب بود که چطور یک جوان ۳۵ ساله، در روزهایی که هنوز انقلاب به ثمر نرسیده، جهان را اینگونه توحیدی میخواهد. به ۳۵ سالگی نرسیده خودم فکر میکنم، به اینکه آیا اگر واقعی به این روزهایم نگاه کنم، میتوانم ۱۱ سال بعد خود را اینگونه تصویر کنم یا نه؛ و باز هم همان سؤال همیشگی در ذهنم نقش میبندد که چطور میشود یک نفر در تمامی سالهای زندگیاش در قله باشد، بدون اینکه هدفش در قله بودن باشد.
سه سال پیش، وقتی برای اولینبار اسمم در قرعهکشی روضه محرم بیت رهبری درآمد، حسی داشتم شبیه بچهای که بعد از سالها بیقراری، یکباره آغوش پدر را تجربه میکند. آنقدر خوشحال بودم که باور نمیکردم قرار است در همان مکانی بنشینم که ولیامر مسلمین جهان، میزبان عزاداران حسین(ع) است. انگار فرصتی پیدا کرده بودم برای زیارت کسی که همه عمر، از دور دوستش داشتهام.
اما رسم دلبستگی، بیحسرت نیست. کارت دیدار دیر به دستم رسید. همانجا، پشت همان درِ بسته حسینیه، جایی میان غربت دل و صدای روضه، ایستاده بودم و با خودم زمزمه کردم: «گرچه دورم، به یاد تو سخن میگویم…» آن شب، جملهای که همیشه با لبخند میگفتم، حالا با اشک تکرار میشد. اما دلم روشن بود که این درِ بسته، یک روز باز میشود؛ و چند ماه بعد این در به رویم باز شد. آن روز را خوب به خاطر دارم. وقتی دو سال پیش برای اولین بار از گیتها عبور کردم و قدم به حسینیه گذاشتم، فهمیدم اینجا فقط یک حسینیه نیست.
من اهل جزئیاتم. آدمیام که رنگ دیوار را، بافت فرش را، بوی هوا را حتی در ذهن ثبت میکنم. وقتی وارد حسینیه شدم، اولین چیزی که چشمم را گرفت، سادگیاش بود. از همان خادمانی که با مهربانی و تواضع راهنماییات میکنند، تا آن زیلوهای آبیرنگ که مثل قالی خاطرات مادربزرگ، کف حسینیه را پوشانده بود. خبری از زرقوبرق نبود. هر چیزی در سادهترین و اصیلترین شکل خودش قرار داشت.
حتی معماری فضا هم بوی سنت میداد؛ آنجا آدم احساس نمیکرد وارد مکان رسمی یا حکومتی شده، انگار آمده بود به روضهای در خانه خودشان؛ خانهای که صاحبش پدر ملت است و خادمانش فرزندان خاکیاش. دوشنبه ۱۶ تیرماه ۱۴۰۴، دوباره مهمان این خانه شدم، اما از همان ابتدای ورودم میفهمیدی فضا با همیشه فرق دارد. جمعیت آمده بودند، اما نگاهها چیزی کم داشت؛ دلهایی که به امید دیدار آقا نشسته بودند و نگاهشان دنبال صاحبخانه میگشت. صورتهایی را میدیدم که جایشان امسال خالی بود؛ آدمهایی که سالهای قبل کنارمان بودند و حالا میهمان امام شهیدمان شدهاند.
قبل از آنکه مراسم شروع شود، صدای روضهای بدون میکروفون از گوشهای از حسینیه برخاست. مردی که شاید به زبان ترکی میخواند، اما روضهاش فهم زبان نمیخواست. سوز و آتش صدایش آنقدر رسوخ میکرد به دل آدم که دیگر فرقی نداشت تُرکی میخواند یا فارسی؛ اینجا، زبان دلها یکی شده بود. «سنه قربان، حسین…» را همه گفتند، حتی من که چیزی از زبان ترکی نمیدانم. بعد، یکییکی از گوشه و کنار حسینیه، صداهایی برخاست؛ شعار، رجز، نالههایی پر از اندوه و افتخار. محبت به امام حسین (ع) و وفاداری به ایران، نخ تسبیح همه دلها شده بود.
پیر و جوان، کوچک و بزرگ، هرکدام قطعهای از این پازل بیادعا بودند. دوشنبهشب، حسینیه شبیه یک پناهگاه بود؛ پناهگاه آدمهایی که به امید آمدهاند. آن شب، حسینیه ایران خانه پدری تمام مردم ایران شده بود؛ جایی که حتی وقتی پدر نیست، فرزندان تلاش میکنند خانه را زنده و چراغ روضه را روشن نگه دارند.
وقتی نوبت به حاج مهدی رسولی رسید تا بر منبر بنشیند، همینکه شروع کرد به خواندن، بغض جماعت شکست. ذکر اهلبیت، یکییکی پردههای دل را کنار میزد و روضهاش ناخودآگاه به نام شهدا گره خورد. همینکه نام شهید حاجیزاده را زمزمه کرد، ناگهان صدای گریه در فضا پیچید. نمیدانم چرا، اما هرچه میگذرد داغ حاجیزاده انگار سرد نمیشود؛ رفتهرفته صداها بلندتر شد. بعضی از جای خود بلند شدند و رو به آسمان و رو به زمین و رو به دشمنان این خاک، فریاد کشیدند؛ «کاخ سفید» را مخاطب گرفتند، «یزیدیان زمان» را خطاب کردند و در میان این شور، ذکر ظهور حضرت حجت عجلاللهتعالیفرجه را از عمق جان صدا زدند.
و من، در میان این جمع، ناگهان به فکر فرو رفتم… ما که فقط چند روز آقایمان را ندیدهایم، اینطور بیتاب حضورشان هستیم، پس اگر صاحبالزمان بیاید، چه خواهد شد؟ چند روز، برای ما اینهمه دلتنگی ساخته بود، آنوقت قرنها انتظار، چه میکند با دل شیعه؟ راستش را بخواهید، از ابتدای محرم، معنای انتظار برایم رنگ دیگری گرفت. اما شب عاشورا، وقتی خبر رسید که رهبر انقلاب در مراسم حضور دارند، بیاختیار اشک شوقم جاری شد. رو به مادرم کردم و گفتم: «امشب آقا در حسینیه حضور داشتند.»
آن لحظه، درک کردم که انتظار اگر به وصال ختم شود، شیرینترین طعم دنیاست. دیشب، ذکر «عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَج» را نه از سر عادت، که از سر ایمان گفتم؛ از سر امیدی که خانه پدری در دلها زنده نگه میدارد. امیدی که از میان زیلوهای ساده، اشکهای زلال، خادمان خاکی و بغضهای بازشده میجوشد؛ امیدی به وسعت یک ظهور، به وسعت خانهای که هنوز چراغش روشن است.