کد خبر: 207008

امیر حاج‌رضایی در گفت‌وگو با «فرهیختگان»

فکر می‌کنم آلبرکامو یونایتدی بود

یک قاب تلویزیونی با حضور مرحوم صدر و امیر حاج‌رضایی، فوتبال را برای مخاطبان به قصه‌ای فراتر از یک بازی تبدیل کرد؛ حالا در غیاب صدر، حاج‌رضایی درباره ارتباط فوتبال با ادبیات و داستان‌های منحصر‌به‌فرد این ورزش صحبت می‌کند.

یک قاب. فقط یک قاب از تلویزیون بود که فوتبال را برای ما به چیزی فراتر از توپ‌بازی تبدیل کرد، قابی که فوتبال را برایمان تفسیر کرد. لیورپولی نبودیم اما بندر لیورپول را مثل کف دستمان می‌شناختیم. یونایتدی نبو‌دیم اما قصه‌های منچستر را خوب می‌شناختیم. یک قاب در تلویزیون با حضور مرحوم صدر و البته امیر حاج‌رضایی برایمان قصه‌هایی را ساخت که شاید مکانش کیلومترها از ما دورتر بود اما وقتی حاج‌رضایی و صدر برایمان از آن‌ها می‌گفتند، احساس می‌کردیم پنجره‌های خانه‌هایمان رو به منچستر و بندر لیورپول باز می‌شود. حالا که صدر نیست سراغ یار دیرینش رفتیم برای پرسیدن از اینکه چرا فوتبال و کلمه تا این حد به هم نزدیکند؟ چرا هیچ‌ ورزشی به اندازه فوتبال قصه ندارد. اصلا چرا آن‌ها همان‌قدر که شیفته فوتبال بودند، شیفته ادبیات شدند.
با امیر حاج‌رضایی تماس می‌گیرم؛ در دسترس نیست. به او پیام می‌دهد؛ پیام خوانده می‌شود اما جواب نمی‌دهد. او نزدیک به 24 ساعت بعد با من تماس می‌گیرد: «سلام. می‌خواستم بپرسم داستان این مصاحبه چیست؟» ماجرا را شرح می‌دهم. می‌گوید باشد، چهارشنبه تلفن کنید و با هم صحبت کنیم. چهارشنبه می‌شود؛ تماس می‌گیرم و جواب می‌دهد. صدایش برایم خیلی، خیلی آشناست. «یو»ی یونایتد که در زبانش می‌آید، تمام خاطرات کودکی زنده می‌شود. حاج‌رضایی صدایش خسته شده اما هنوز هم تارهای صوتی‌اش آدم را یاد رایان گیگز روی چمن الدرافورد می‌اندازد. گفت‌وگو آغاز می‌شود.

نسل ما، یعنی متولدان دهه‌های 70 و 80، تصویری از جنابعالی و زنده‌یاد حمیدرضا صدر در ذهن دارند که در تلویزیون، فوتبال را برای ما به متن بدل کردید. به بیان دیگر وقتی ما از مفسر فوتبال سخن می‌گوییم، گویی فوتبال به متنی برای تفسیر تبدیل شده است. شما فوتبال را چگونه می‌بینید؟ مشخصاً اگر بخواهیم از دریچه کتاب به فوتبال بنگریم، این نگاه چگونه خواهد بود؟ آیا شما نیز فوتبال را به‌مثابه یک متن در نظر می‌گیرید؟ 
من به‌تدریج دریافتم که فوتبال با همه حوزه‌ها در ارتباط است و چندین نویسنده نامدار نیز این گمان را در من تقویت کردند؛ مانند آلبر کامو و همچنین ماریو بارگاس یوسا. درواقع مشاهده کردم که آن‌ها نیز به فوتبال علاقه‌مندند. فارغ از علاقه‌مندی، زمانی که کامو می‌گوید کلاس‌های درس من صحنه‌های تئاتر و زمین‌های فوتبال بود، درواقع فراتر از ابراز علاقه، آن مکان‌ها را برای خود به‌مثابه کلاس درس تفسیر می‌کند.
 من نیز به‌مرور زمان به همین مفهوم دست یافتم، یعنی در ابتدا علاقه‌مند بودم کتاب بخوانم و مطالعه کنم تا زبانی سلیس داشته باشم. اما رفته‌رفته نگرشم تغییر کرد و دریافتم که ادبیات به‌طور شگفت‌انگیزی به فوتبال نزدیک است. درواقع شباهت‌هایی با یکدیگر دارند و این‌گونه شد که ما صرفاً به فوتبال نپرداختیم، بلکه در حوزه‌های دیگر نیز حضور یافتیم و از آن‌ها یاری جستیم؛ مانند سینما و کتاب و این عناصر را به حوزه فوتبال وارد کردیم که خوشبختانه با استقبال علاقه‌مندان مواجه شد. ما نیز از این کار لذت بردیم. علت این است که من دوره‌های مختلف کلاس‌های سطح بالای فوتبال را گذرانده‌ام. اما اگر قرار بود صرفاً درباره فوتبال و با استفاده از اصطلاحات فنی آن صحبت کنم، شاید این رویکرد باعث گریز مخاطب می‌شد، یعنی تماشاگر احتمالاً متوجه نمی‌شد که وقتی ما از اصطلاحاتی مانند «سوییپر» یا «استاپر» استفاده می‌کنیم، منظورمان چیست و این مفاهیم چه کارکردی دارند. اما زمانی که مضامین کتاب، سینما و نگاهی به حوزه‌های دیگر وارد زبان تحلیل فوتبالی ما شد، بازتاب آن را در جامعه مشاهده کردیم. 

یعنی برای مثال اگر ما بازیکنی را به «ترمیناتور» تشبیه می‌کردیم، آیا این تشبیه طبیعتاً درک بیشتری برای مخاطب ایجاد می‌کرد؟ 
گاهی می‌دیدم که چنین تشبیهاتی وجود دارد، اما به نظر من، آن‌ها تشبیهات چندان دقیقی برای فوتبال نبودند، یعنی تا حدی معمولی به نظر می‌رسیدند، برای مثال به یاد دارم در یکی از مسابقات جام جهانی، فرانسه با تیمی بازی داشت؛ تیم فرانسه سنی نسبتاً بالا داشت، درحالی‌که تیم حریف بسیار جوان بود. سال دقیق آن را به‌خاطر ندارم. 
در آن تفسیر، من به فیلم «جایی برای پیرمرد‌ها نیست» ساخته برادران کوئن اشاره کردم- بله، برادران کوئن- و گفتم به نظر می‌رسد مربی روسیه متوجه شده «جایی برای پیرمرد‌ها نیست» و با جوان کردن تیم، کار را برای فرانسه دشوار کرده است. درواقع در فوتبال دادن القاب به فوتبالیست‌ها یا استفاده از اصطلاحاتی مانند «ترمیناتور» که شما به کار بردید، رایج است. ولی ما می‌کوشیدیم تمثیل‌هایی که در تفسیر فوتبال به کار می‌بریم، مفهومی فراتر از اصطلاحات و موارد پیش‌پاافتاده داشته باشند. 

نکته‌ای وجود دارد، ما ورزش‌های بسیار دیگری نیز داریم؛ از والیبال گرفته تا ورزش‌هایی که شاید هیجان‌انگیزتر از فوتبال باشند، اما به نظر می‌رسد ادبیات، به نحوی خاص، درکنار فوتبال قرار گرفته است. گویی یک خط داستانی یا یک پیوند ویژه میان آن‌ها وجود دارد که ماهیتشان برای من نیز روشن نیست. این پیوند چیست که ادبیات و سینما را این‌چنین به فوتبال نزدیک می‌کند و بسیاری علاقه‌مند به برقراری این ارتباطند؟ هم‌اکنون شاهدیم مجموعه‌های تلویزیونی متعددی با موضوع فوتبال ساخته می‌شوند. راز این پیوند در چیست؟ 
حدود 10 سال با فوتبال زندگی کرده‌ و دریافته‌ام هر کتاب، به‌نوعی، یک زندگی‌نامه از دیدگاه نویسنده‌اش است. هریک از نویسندگان اشاراتی به زندگی داشته‌اند و درواقع گوشه‌هایی از زندگی، آنچه را که بر خودشان گذشته یا مطالعه کرده‌اند، از طریق قلمشان به تحریر درآورده‌اند. 
من نیز کلاس‌های مختلف فوتبال را گذرانده بودم، تعاریف بسیاری از فوتبال از زبان استادان بین‌المللی شنیدم. اما یک تعریف، خود را برجسته‌تر از سایرین نشان داد. آن تعریف این بود که هیچ پدیده‌ای در جهان به‌اندازه فوتبال به زندگی شباهت ندارد، مگر خودِ زندگی و هنگامی که دقیق می‌شویم، درمی‌یابیم که دقیقاً همین‌گونه است، یعنی وقتی سوت پایان بازی به صدا درمی‌آید، گویی پایان یک زندگی اعلام می‌شود؛ دیگر نمی‌توان به دقایق پیشین، مثلاً دقیقه 30، 40 یا 50 بازگشت. داور در سوت خود دمیده و هر آنچه انجام داده‌اید، در همان 90 دقیقه رخ داده است. همین مسئله در مورد سینما نیز صادق است. سینما نیز گوشه‌هایی از زندگی و اجتماع را نمایش می‌دهد و تفسیر می‌کند. از درد‌ها و رنج‌های بشریت سخن می‌گوید. می‌توان در ژانر‌های مختلف برای این موضوع مثال آورد.
 بنابراین، بله، این دو حوزه بسیار به یکدیگر نزدیکند و شاید این همان پیوندی باشد که مدنظر شما بود و من آن را به شکلی دیگر بیان کردم. 

نکته دیگری که وجود دارد؛ مصاحبه‌ای از شما را مطالعه می‌کردم که مربوط به حدود دوسال پیش بود. گمان می‌کنم با روزنامه همشهری انجام داده بودید. در آن مصاحبه اشاره کرده بودید که نکات بسیاری از کتاب‌هایی که می‌خوانید یا فیلم‌هایی که می‌بینید، یادداشت می‌کنید. 
بله، صحیح است. 

 و فرموده بودید یادداشت‌های بسیار مفصلی در دفترچه‌های مختلف گردآوری کرده‌اید. اما پرسشی به ذهنم خطور کرد؛ چرا این یادداشت‌ها هیچ‌گاه منتشر نشدند؟ یعنی چرا کمتر به فکر انتشار کتاب افتادید؟ یا شاید من اطلاع ندارم؛ آیا اصولاً تمایلی به این کار نداشته‌اید؟ اگر تمایل داشتید، چه عاملی مانع شد؟ 
حتی زنده‌یاد صدر به من پیشنهاد نگارش کتاب را دادند و فرمودند از نظر یافتن ناشر، ویراستار و آماده‌سازی کتاب نگرانی نداشته باشم، زیرا دوستان بسیاری دارند که می‌توانند یاری کنند و من درواقع، مردد بودم که آیا از زندگی شخصی خود بنویسم یا صرفاً به زندگی ورزشی و فوتبالی‌ام بپردازم. تا اینکه روزی کتابی به نام «این مردم نازنین» نوشته آقای رضا کیانیان را می‌خواندم. 

بله. 
ایشان کتاب را نوشته بودند، منتها به شکلی که شاید برای نویسنده‌ای چون ایشان آسان‌تر بود. به این معنا که آقای کیانیان هنرمندی سرشناسند و طبعاً وقتی در جامعه حضور می‌یابند یا به مکان‌های مختلف ‌می‌روند، با احترام بسیاری با ایشان رفتار می‌شود و ایشان در کتاب «این مردم نازنین»، مشاهدات خود را شرح داده بودند؛ مثلاً اینکه هنگام سوار شدن به هواپیما، بهترین صندلی‌ها را به ایشان پیشنهاد می‌دادند، یا اینکه کاپیتان هواپیما ایشان را به کابین خود دعوت می‌کرد و موارد مشابهی ازاین‌دست در موقعیت‌های دیگر. در کنار آن، کتاب «دفتریادداشت» ژوزه ساراماگو را خواندم. 

بله. 
و ساراماگو که طبعاً نویسنده‌ای جهانی و برنده جایزه نوبل است، با بسیاری از نویسندگان دیگر قابل‌قیاس نیست. او دایره معلومات وسیعی داشت و مطالبش را بسیار جالب نوشته بود. برای مثال، شرح داده بود که به جزیره‌ای رفته بود – به گمانم جزیره فارسی نبود، شاید جزیره دیگری بود – و در آنجا با فراغ‌بال یادداشت‌هایش را می‌نوشت.
 هنگام خواندن یادداشت‌های او، می‌دیدید که تلفیقی از موضوعات گوناگون است: تاریخ، زندگی روزمره، مسائل کشورش، مسائل کشور‌های دیگر و بسیاری موارد دیگر. برای نمونه، آقای ساراماگو ناگهان از لیسبون به رام‌الله سفر می‌کرد و به زندگی فلسطینی‌ها می‌پرداخت. بله، و البته این‌ها همه موضوعات روز بودند که او به آن‌ها می‌پرداخت یا به یاد می‌آورد یا مثلاً در مورد جنگ‌ها می‌نوشت و دیدگاه خود را بیان می‌کرد و من این شیوه را بسیار جالب یافتم. 
اتفاقاً روزی از روزنامه همشهری با من تماس گرفتند و خواستند مطلبی برایشان بنویسم، با هر عنوانی و به هر سبکی که خودم می‌پسندم. من نیز گفتم به سبک انشا‌های دوران مدرسه خواهم نوشت که از ما می‌خواستند، مثلاً «یک روز تعطیل خود را توصیف کنید.» 
من نیز تصمیم گرفتم یک روز از زندگی‌ام را شرح دهم. در آن مطلب اشاره کردم که آن روز بازی تیم محبوبم، منچستریونایتد، را در برابر آرسنال تماشا کرده بودم. بازی بسیار پرالتهابی بود و مختصری درباره آن نوشتم. سپس به سراغ جلد دوم کتاب مارسل پروست رفتم؛ یعنی کتاب «در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته». وقتی کمی خسته شدم، موسیقی ملایمی گذاشتم و به آن گوش سپردم. 
همچنین یکی از دوستان لطف کرده و لوح فشرده فیلمی را به من داده بود که ظاهراً آخرین فیلم عمر شریف بود؛ فیلمی که به رفاقت میان یک پیرمرد مسلمان (با بازی عمر شریف) و یک جوان یهودی می‌پرداخت و نشان می‌داد که علی‌رغم تنازع و تقابلی که طی سالیان دراز میان پیروان این دو دین وجود داشته است، هم‌زیستی مسالمت‌آمیز نیز میان آن‌ها امکان‌پذیر است. عنوان فیلم «موسیو ابراهیم» بود که به شخصیت عمر شریف در فیلم اشاره داشت. من به‌عنوان خواننده یا بیننده، از این نوع نگاه ترکیبی بسیار لذت می‌بردم. البته اذعان دارم که مثلاً درک برخی آثار سینمایی، مانند فیلم‌های تارکوفسکی یا برگمان که از دیدگاه منتقدان صاحب‌نظر و دانش‌آموخته سینما فوق‌العاده‌اند، برای من دشوار است؛ چراکه این فیلم‌سازان در جایگاه والای هنری خود قرار دارند. فهم و لذت‌بردن از این‌گونه آثار مستلزم آن است که مخاطب، هم اهل مطالعه باشد، هم سینما را به‌خوبی بشناسد و هم با اصطلاحات و زبان فنی آن‌ها آشنایی داشته باشد و ما نیز در تحلیل‌هایمان سعی می‌کردیم این پیوند‌ها را ایجاد کنیم. اما در مورد انتشار کتاب، می‌توانم بگویم که تنبلی و کاهلی کردم. این بهترین توجیه است. 

اکنون چطور؟ آیا در حال حاضر تمایلی به نوشتن ندارید؟ به‌ویژه اکنون که اگر اشتباه نکنم، به رشت نقل‌مکان کرده‌اید. 
بله، به رشت رفته‌ام. 

این وضعیت، شاید تا حدی یادآور شرایطی باشد که برای ساراماگو فراهم شد و در مکانی دورتر به نوشتن پرداخت. 
ایشان نویسنده بود، اما من نویسنده نیستم؛ من عاشق کتاب و سینما بوده‌ام و پیش از همه این‌ها، عاشق فوتبال بوده و هستم. آن بزرگوار نویسنده‌ای جهانی بود که شرایط برای نوشتنش نیز فراهم بود، بنابراین به گمانم این تشبیه چندان دقیق نیست. 

با وجود این، احساس می‌کنم چنین کتابی خوانندگان بسیاری خواهد داشت. 
ممکن است، نمی‌دانم؛ شاید اگر عمری باقی باشد، روزی این کار را انجام دهم، اما نمی‌توانم قولی بدهم. 

موضوع دیگری به ذهنم می‌رسید. شما در قلب تهران متولد شده‌اید، یعنی در سال‌هایی که درگیری‌ها در تهران به‌تدریج درحال اوج‌گیری بود و زمینه‌های انقلاب و رویدادهای مرتبط با آن کم‌کم درحال شکل‌گیری بود. گمان می‌کنم سن چندانی نداشتید که ماجرای ملی‌شدن صنعت نفت و وقایع پیرامون آن رخ داد. 
هشت‌ساله بودم.

پس احتمالاً به‌خاطر دارید؟ 
مواردی را به‌صورت مبهم، مانند شبحی یا چهره‌ای در پسِ مه به یاد می‌آورم؛ به‌هرحال، تنها هشت سال داشتم. 

گفتگو کامل را در روزنامه فرهیختگان بخوانید.