کد خبر: 206773

در گفت‌وگو با «فرهیختگان»

مرتضی سرهنگی : حاج قاسم چهرۀ یک ملت بود

مرتضی سرهنگی، نویسنده و پژوهشگر ادبیات پایداری، با لبخندی همیشگی و نگاهی صمیمی، همچنان به روایت جنگ و مقاومت ادامه می‌دهد، معتقد است که این جنگ، جنگ روایت‌هاست و چراغی که روشن شده، همچنان راه را برای نسل‌های جدید هموار می‌کند.

چرا دروغ؟ کمتر موی سیاه در چهره آقا مرتضی سرهنگی می‌توانیم پیدا کنیم اما لباس پوشیدنش و از همه مهم‌تر لبخندش هیچ تغییری نکرده. وقتی می‌خندد، همه صورتش می‌شود خنده. از اینطور آدم‌ها کمتر پیدا می‌شود، کمتر می‌شود دید آدم‌هایی را که طوری زندگی کرده‌اند که لبخند‌هایشان هیچ غلوی ندارد. یاد عکس‌ها و فیلم‌های مرتضی آوینی افتادم. او هم همین‌طور بود. چه در چهره‌اش و چه در قلمش با کسی تعارف نداشت، این ویژگی آدم‌های با‌اخلاص است. آدم‌هایی که مثل آینه هستند، در صورتشان می‌توانی خودت را ببینی و قضاوت کنی. 

به آقا مرتضی نزدیک شدم که سلامی بکنم، به سین سلام نرسیده بودم که تمام صورتش دوباره شد خنده و دستش را دراز کرد. گفتم می‌خواهم چند سؤال ازتان بپرسم ولی نمی‌خواهم اذیتتان کنم، سؤال‌هایم کوتاه است و شما هم کوتاه پاسخ بدهید. می‌گوید باشد و سؤالم را می‌پرسم: «تقریباً ۴۰ سال شده شما در عرصه فرهنگ روزگار گذرانده‌اید. یک چیزی که من از رضا امیرخانی و اکبر نبوی درباره شما شنیدم، این بود که وجه معلمی شما را از باقی آدم‌های این حوزه متفاوت کرده، به ما از این 40 سال بگویید و این چهره.»

می‌گوید: «بعد از جنگ، نوشتن درباره‌ آن یک سنتی است در همه دنیا. من اگر می‌خواستم به تنهایی درباره جنگ بنویسم می‌شد دو یا نهایتاً سه کتاب اما وقتی می‌نشستیم در حوزه هنری و با بچه‌های دیگری که بودند و مستعد هم بودند، کنار همدیگر قرار می‌گرفتیم، همدیگر را قلمه می‌زدیم و رشد اتفاق می‌افتاد. که این موضوع هم رخ داد. البته هنوز هم جای کار دارد. این جنگ، جنگ روایت است.» «اما واقعیتش را بخواهید بعضی از ما‌ها احساس می‌کنیم دیگر آن قلم‌ها و آن منحصر به فرد بودن‌های در کلمات نسلی که شما بودید، دیگر اتفاق نیفتاده و انگار دیگر آن روایت‌ها را نمی‌بینیم، قصه‌هایی که خواندنی باشد و بشود شبیه به کتاب‌های مرتضی سرهنگی، انگار آنِ نویسنده‌ها کمرنگ شده.»
«ببینید من اینطور فکر نمی‌کنم.»
«شما هنوز قلم‌های خوب را می‌بینید؟»
«بله! بله! حداقل... حداقل فکر می‌کنم سالی 160 تا کتاب خوب در این حوزه را می‌خوانم. کتاب‌های جدیدی که می‌آید و می‌خوانم و امضا می‌کنم و تأییدشان می‌کنم و چاپ می‌شوند. اگر خوب نبودند که تأییدشان نمی‌کردم! ببینید من در روزنامه تربیت شدم، اگر خبری مورد تأییدم نباشد یا اگر مطلبی مورد تأیید نباشد به چاپ نمی‌فرستم. »
«و تربیت نیرو کردید در همان فضا.»
«آفرین! البته زحمت خودشان بوده. یک چراغی روشن شده و همه ما جمع شدیم زیر آن چراغ. حالا هر کسی بیشتر اجرش را می‌برد.»
«راستی چرا رفتید سراغ حاج قاسم؟ چرا نامش شد قاسم؟»
«چهره حاج قاسم سیمایی دارد که از همین ملت است و در میان آن‌هاست، انگار که چهره او چهره این ملت است.»
صدای سرهنگی در گوشم می‌چرخد؛ «همه دور یک چراغ جمع شدیم»، «انگار چهره‌اش چهره یک ملت است»، چند جمله با او بیشتر حرف نزدم، اما همین چند جمله نشان می‌دهد‌ چرا به او می‌گویند‌ سردار ادبیات پایداری، کسی که جنگ برایش هنوز در زمان حال است و کسی که تا صحبت از معلم بودنش می‌شود، خودش را انکار می‌کند و می‌گوید: «زحمت خودشان بوده.»‌ برای همین ده دقیقه گفت‌وگو با او هم می‌شود‌ آدم به خودش افتخار کند، خوش به حال کسانی که با سرهنگی زندگی کرده‌اند.