کد خبر: 206707

ابراهیم امینی در گفت‌وگو با «فرهیختگان»:

با ادبیات کودک و نوجوان شروع کردم

محمدحسین مهدویان با رویکرد مستند-سینمایی در فیلم‌های دفاع مقدسی نوآوری کرد، اما ابراهیم امینی، نویسنده و بازیگردان آثار او، نقش پنهان اما کلیدی در شکل‌گیری این سبک داشت.

سینمای ایران در اواسط دهه 90 با یک پدیده مواجه شد؛ پدید‌ه‌ای که جسارت به خرج داد و گونه مرسوم فیلم‌های دفاع مقدسی را شکست و تلاش کرد با بهره‌گیری از تاریخ شفاهی، روایتی مستند- سینمایی از تاریخ دفاع مقدس روی پرده ببرد.
مهم‌ترین فیلمسازی که دست به این اقدام زد محمدحسین مهدویان بود. مهدویان در عمر فیلمسازی خود تلاش کرد، زاویه دوربینش را به‌گونه‌ای تنظیم کند که مخاطب بخش دیگری از رویداد‌های تاریخ انقلاب را ببیند. اما وجه پنهان فیلم‌های مهدویان چیست یا به بیان بهتر کیست؟ ابراهیم امینی نقطه پنهان در آثار مهدویان است که کمتر کسی به آن می‌پردازد. او که در عمده فیلم‌های محمدحسین مهدویان حضور داشته، به‌عنوان نویسنده و بازیگردان آثار مهدویان شناخته می‌شود. 
او بود که هادی حجازی‌فر را به تیم مهدویان اضافه کرد و پس از چندسال وقتی حجازی‌فر خواست فیلمش (موقعیت مهدی) را بسازد، مسئولیت نویسندگی آن را برعهده گرفت. پس از چندسال، مسیر فیلمسازی امینی و مهدویان از یکدیگر جدا شد. مهدویان سراغ «شیشلیک» و «زخم‌کاری» رفت و امینی هم با منیر قیدی و هادی حجازی‌فر کار کرد و البته به سمت کارگردانی هم پیش‌رفت و در جشنواره چهل‌وسوم فیلم فجر، اولین اثر بلند خودش را با نام «چشم‌بادومی» ساخت؛ اثری که با تمام کارنامه کاری امینی متفاوت بود و سویه‌های کودک‌ونوجوان داشت. 
با امینی تماس می‌گیریم برای گفت‌وگو، می‌گوید اگر موضوع کتاب باشد موافقم. زمانی را برای دیدنش تنظیم می‌کنیم و قبول می‌کند. قبل از ظهر قرار می‌شود به روزنامه بیاید، در یکی از ساعات شلوغ مرکز تهران. 
هوا گرم شده. امینی می‌رسد. تیشرتی سبزرنگ پوشیده و اولین چیزی که به او می‌گویم درباره تغییر در آثار اوست اینکه چطور می‌شود کسی که «ماجرای نیمروز» را نوشته، چشم‌بادومی و موقعیت مهدی را بنویسد. امینی سربسته جواب می‌دهد و پاسخ مفصل را می‌گذارد برای مصاحبه. روی صندلی مصاحبه می‌نشیند و گفت‌وگو آغاز می‌شود.

سؤال اولم را از «جنوب» شروع می‌کنم. چرا این همه نویسنده توانمند از جنوب آمده‌اند؟ ما کمتر منطقه‌ای از ایران این حجم از قصه و نویسنده را می‌بینیم. 
سؤال بسیار جذاب و دل‌نشینی بود. از آنجا که خود را یک جنوبی مهاجر می‌دانم، همیشه با مفهوم مهاجرت عجین بوده‌ام. برخی مرا خوزستانی و آبادانی می‌شناسند و برخی دیگر، شیرازی و هر دو تصور درست است، زیرا سال‌ها در هر دو اقلیم زیسته‌ام و خود را متعلق به هر دو شهر می‌دانم. درباره نقش جنوب در داستان‌نویسی، سخن بسیار است، اما نکته نخست به دوره‌ای تاریخی بازمی‌گردد که تمرکز فرهنگی و اقتصادی جنوب- پیش از جنگ و در دهه‌های 40 و 50- بسیار پررنگ‌تر از دوران پس از آن بود. آبادان، مسجدسلیمان، اهواز و دیگر شهر‌های مهم، قطب‌های اقتصادی و اجتماعی برجسته‌ای بودند و طبیعی بود که با رونق اقتصادی، مهاجرت و تمرکز جمعیت در این مناطق افزایش یابد.
 از دهه 50 به بعد، با اوج‌گیری صنعت نفت و توسعه پالایشگاه‌ها، مهاجرت از استان‌های مختلف به خوزستان شکل گرفت و مکاتب گوناگون هنری و فکری در آن سامان پدید آمد. مکتب جنوب در داستان‌نویسی متولد شد؛ هرچند بسیاری از نویسندگان این مکتب اصالتاً جنوبی نبودند و در نسل‌های بعد «جنوبی» شدند. آبادان نیز به‌عنوان یک شهر چندفرهنگی مشابه تهران زمینه را برای تعلق خاطر ساکنان از فرهنگ‌های مختلف فراهم کرد. چندسال زندگی در تهران یا آبادان برای آن کافی است که خود را تهرانی یا آبادانی بدانید. در مقابل، شیراز با قدمت دیرینه‌ای که دارد، بر پایه مهاجرت شکل نگرفته و سنت خانوادگی آن باعث می‌شود فرد مهاجر زمان بیشتری نیاز داشته باشد تا خود را شیرازی بداند. این موارد صرفاً به توصیف ویژگی‌ها می‌پردازند و تفسیر ارزشی ندارند. نکته دیگر این است که در جنوب، احساس تعلق و مشارکت اجتماعی زودتر شکل می‌گیرد و گردهمایی بزرگان فرهنگی و ادبی، زمینه‌ساز نسلی شد که بعد‌ها به داستان‌نویسی پرداخت. 
البته در دهه‌های 60 و 70، مکاتب ادبی در دیگر شهر‌ها نیز فعال بودند، برای مثال مکتب اصفهان با سردمداری جناب هوشنگ گلشیری یا مکتب رشت که نویسندگان برجسته‌ای داشت، اما خوزستان و مکتب جنوب از حیث کیفیت و کمیت نویسندگان، جایگاه ویژه‌ای دارند. 

درباره آغاز زندگی در آبادان بگویید. 
سال ۱۳۶۱ در آبادان به دنیا آمدم، ولی شرایط جنگ اجازه نداد در آنجا بمانیم. بسیاری از جنگ‌زدگان در لشکرآباد اهواز اسکان‌یافته بودند و ما نیز در همان‌جا منزل گرفتیم. مدتی را در جراحی- نزدیک شهرک چمران و کنار رودخانه معروف جراحی- زندگی کردیم. اکنون لشکرآباد به‌واسطه رسته فلافلی‌هایش شهرت یافته است. پس از یک تا دوسال، بار دیگر به خوزستان بازگشتیم و زندگی را از سر گرفتیم. 

اشاره کردید به مهاجرت. نویسندگی در مهاجرت مقوله‌ای مهم است؛ بسیاری از نویسندگان ما آثار خود را در سفر و دوری از وطن نگاشته‌اند. خود شما چه زمانی مهاجرت کردید و خاطرات آن دوران چگونه است؟ 
بله، مهاجرت ما واقعاً ناشی از جنگ نبود؛ ما در دهه ۶۰ گزندی ندیدیم که مجبور به هجرت شویم، بلکه در دهه ۷۰ این اتفاق افتاد. من تا نوجوانی در آبادان زندگی می‌کردم. در خوزستان دو نوع مهاجرت عمده وجود دارد؛ نخست مهاجرت جنگی که بیشتر مخاطبان آن را می‌شناسند- هجرتی که درطول سال‌های جنگ، به‌ویژه در دو سه سال اول، رخ داد- و دیگر مهاجرت گسترده‌ای که در دهه ۷۰ شکل گرفت و خانواده ما نیز در زمره آن قرار گرفت. خانواده‌هایی که جنگ را در خوزستان پشت سر گذاشتند و با این امید که آبادان به وضعیت پیشین بازمی‌گردد، در اوایل دهه ۷۰ به آنجا بازگشتند؛ اما این امید به‌تدریج رنگ باخت و موج مهاجرت، به‌ویژه در نیمه اول دهه ۷۰، پدید آمد. فکر می‌کنم آن زمان من دانش‌آموز پایه سوم راهنمایی بودم. والدین ما نگران آینده فرزندان بودند: کیفیت مدرسه، امکان ادامه تحصیل در دانشگاه و... علاوه بر این، افت تحصیلی و آسیب‌های اجتماعی پس از جنگ در آبادان شدید بود. گرمای طاقت‌فرسای منطقه و سن بالای والدین در آن شرایط زندگی را دشوار می‌کرد. تمام این عوامل باعث شد خانواده ما به شیراز مهاجرت کند. شیراز یکی از پایگاه‌های مهاجران خوزستان بود و ما در آنجا غریبه نبودیم؛ بستگان و فامیل‌هایی در شیراز داشتیم و از کودکی رفت‌وآمد به این شهر برایمان آشنا بود. 

هیچ‌وقت مهاجرت برایتان سوژه‌ای نبوده که درباره‌اش بنویسید؟ 
چراکه نه! همیشه دغدغه‌ام بوده. 

پس چرا ننوشتید؟ 
شاید دلیلش حساسیت بالای موضوع باشد. البته داستان‌هایی درباره مهاجرت نوشتم؛ دو داستان در مجله «همشهری داستان» با موضوعات متفاوت و چند داستان دیگر برای ویژه‌نامه‌هایی که مضمون خاص داشتند. پس از آن، ایده بزرگی در ذهنم شکل گرفت که هنوز فرصت اجرای آن فراهم نشده است، اما به امید خدا در سال‌های آتی عملی خواهد شد. این ایده این است که به‌واسطه جنگ در شهر‌های مختلفی زندگی کرده‌ام- شاید هفت شهر- اما حضورم در آبادان و شیراز از نظر زمانی پررنگ‌تر بوده است.
قصه‌هایی نوشته‌ام که یکی درباره شیراز و دیگری آبادان است؛ قصد دارم کتابی منتشر کنم که هر داستانش قهرمان یک شهر باشد؛ شهری که در آن زندگی کرده‌ام. تاکنون دو، سه داستان از مجموع هشت داستان کتاب نوشته شده و چهار داستان دیگر باقی مانده است.
کتاب شامل هشت داستان خواهد بود که هر یک در شهری متفاوت می‌گذرد و روایتگر دوره‌ای از زندگی من است. این پروژه را در ادبیات آغاز کرده‌ام، اما در سینما و تصویر هنوز اجرایی نکرده‌ام. علاوه بر این، طرح‌هایی درباره مهاجرت دارم؛ چه مهاجرت ناشی از جنگ و چه سایر اشکال مهاجرت، از جمله مهاجرت از ایران به خارج. مهاجرت برای من مسئله‌ای بسیار مهم و از برجسته‌ترین تجربیات زیسته‌ام است.
شاید حساسیت موضوع و نزدیکی آن به زندگی شخصی‌ام باعث شده دقت نظر بیشتری داشته باشم و راضی‌شدنم نسبت به سایر موضوعات دشوارتر باشد، زیرا تجربه کامل آن را پشت سر گذاشته‌ام و می‌خواهم حق مطلب ادا شود. 

همین حالا به این فکر می‌کردم که اولین تصویری که از شما در ذهن دارم مربوط به چه زمانی است؟ به آن سریال «حسن باقری» رسیدم. به یاد دارم صحنه‌ای که اعضای خانواده حسن باقری دور یک میز جمع می‌شدند و شما روبه‌روی محمدحسین مهدویان می‌نشستید. اگر اشتباه نکنم، این‌گونه بود؟ 
بله، در آن مصاحبه‌ها. 

چند تصویر از آن دست در خاطرم مانده است. چگونه به روایت‌نگاری این‌چنینی رسیدید؟ همکاری شما با محمدحسین مهدویان چگونه شکل گرفت و چه شد که از آغاز فعالیتتان، جنگ جدایی‌ناپذیر کارنامه شما بود و کار حرفه‌ای‌تان را با موضوع جنگ آغاز کردید؟ 
بله، آن مصاحبه را به‌خاطر ندارم که خودم حضور داشتم یا نه، زیرا در بخش بازسازی شرکت کرده بودم. همکاری ما با حسین مهدویان از دوران دانشجویی آغاز شد و گمان می‌کنم در اواخر دهه 60 یا اوایل دهه 70 با هم آشنا شدیم. من ورودی ۱۳۸۷ دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد بودم و حسین در سال ۱۳۷۷ در دانشگاه سوره رشته سینما می‌خواند. آشنایی ما در پانسیون دانشگاه رخ داد. به‌دلیل نبود خوابگاه، من یک تخت در پانسیون- که مختص دانشجویان نبود- کرایه کرده بودم. آن محیط غریب و دشوار بود؛ خصوصاً برای من که از شیراز آمده بودم و جای ثابتی نداشتم. چند هفته پس از سکونت، دوستی جوان به‌نام وحید صادقی‌صفت، مستندساز و تدوینگر، وقتی دید مجله «فیلم» در دست دارم، پرسید: سینما می‌خوانی؟ گفتم: خیر، تئاتر می‌خوانم. آن گفت‌وگو آغازگر دوستی ما شد. 
از طریق وحید، دو اتفاق در سال‌های بعد رخ داد؛ نخست، با چند تن از دوستان ازجمله حسین منزلی دانشجویی گرفتیم و مستقل شدیم؛ دوم، حضور من در دانشگاه سوره آغاز شد. آن‌چنان رفت‌وآمد می‌کردم که مسئولان درِ ورودی کارت دانشجویی را کنترل نمی‌کردند؛ انگار خودم را دانشجوی سوره می‌دانستم و در کلاس‌های فیلمنامه‌نویسی استاد توحیدی و مرحوم اصغر عبداللهی شرکت می‌کردم. محیط صمیمانه بود و از سال ۱۳۸۰ که دانش‌آموختگان به دوره تهیه فیلم‌های پایان‌نامه نزدیک شدند، نیاز به بازیگر احساس شد. 
رشته سینما گرایشی برای بازیگری نداشت، اما گرایش تئاتر بازیگری داشت؛ من نیز در حدود 19 ‌سالگی بازیگر فیلم‌های کوتاه بودم. یک روز حسین به من گفت: نمی‌شود در همه فیلم‌ها بازی کنی. بهتر است جایگاه دیگری داشته باشی. ازآن‌پس من مسئول انتخاب بازیگر و بازی‌گردانی شدم و در سال ۱۳۸۳ برای فیلم‌های پایان‌نامه بازیگران را معرفی کردم. با معرفی بازیگران رشته بازیگری دانشگاه آزاد، به‌تدریج جایگاهم را به‌عنوان بازی‌گردان تثبیت کردم و پس از آن نوشتن فیلمنامه آغاز شد. 

گفتگو کامل را در روزنامه فرهیختگان بخوانید.