فرهیختگان: نقل است که یکی از عرفا در حرم امام رضا(ع) این سؤال به ذهنش خطور میکند که چگونه امام(ع) حاجت اینهمه زائر را متوجه میشوند؟ در عالم مکاشفه به او پاسخش را نشان میدهند: «دیدم کنار هر زائر، یک امام رضا(ع) تشریف دارند و حضرت به زائر، خود مستقلاً عنایت دارند.» اینجا در دل خراسان، هر زائری که پا به صحن میگذارد، حرفهایی برای گفتن دارد. حرف میزند و میزند و میزند. شاید لابهلای آنها گلایهای هم بکند؛ اما از صحن که به سمت ضریح میآید، انگار زبانش را قفل کردهاند و همه آن حرفها که ساعتها برای زدنش فکر کرده بود، گم میشوند یا آنطور که باید ادا نمیشوند. البته فرقی نمیکند. امام(ع) به آنچه در دلهاست هم آگاه است؛ داستانها و جملاتی که به ضریح گره میخورند و با عنایت علیابنموسیالرضا(ع) گشوده میشوند. داستانهای حرم، دنیای متفاوتی دارند؛ درست مثل آدمهایش. آدمهایی که تا همین چند دقیقه پیش که پا در صحن و سرای ثامنالائمه بگذارند، آدم دیگری بودند. در صفحه اینستاگرامی «اهالی حرم» بخشی از این داستانها که همه در صحن و سرای امام رضا(ع) ثبت شده، آمده است.
باید هم پاش رو قطع کنن
«کسی که میره اینطور جاها، باید بدیم پاش رو قطع کنن که دیگه نره!» این را دکتر وقتی گفت که دخترش پرسید «میشه از پیادهروی اربعین باشه؟» پایش ورم کرده بود و دوبرابر شده بود. دو شب پیش از درد و تب و لرز از خواب پریده بود. تازه از پیادهروی اربعین برگشته بود. حاج رسول نزدیک به ۷۰سال سن دارد، وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت شد. بیرونِ مطب دکتر به دخترش گفت که شنیده حرف دکتر را. اعصابم خرد بود؛ هم بهخاطر حرف دکتر، هم بهخاطر پایش. پایش را در یک کفش کرده بود که تا دم چهارراه شهدا ببرندش که یک سلامی به حضرت رضا(ع) بدهد. تا به حضرت سلام داد، حالش دگرگون شد: «یا امام رضا (ع)! راستش من که از خُدامه از شما و امام حسین(ع) طلبکار بشم که شفاعتم رو بکنین، ولی چون دکتره اسم امام حسین(ع) و اربعین رو آورده، نمیخوام حرفش بشه. دیگه خودتون میدونین.»
قرار میشود، آن پا قطع شود. شب قبل از روز عمل، یک پلاستیک میکشد دور پا و میخوابد. نصف شب احساس میکند چیزی توی پایش شروع به حرکت کرده: «مثل آبی که راه خودش را باز میکند و جلو میرود» صبح که بیدار میشود، همسرش میگوید «تکون نخور که پلاستیک پاره نشه. پات یک مَن چرک پس داده...» دردش مدام بیشتر میشد. اینقدر که داد میکشید. راهی بیمارستان شد اما دکتر چند ساعت دیگر میآمد به همین دلیل پیرمرد را به بیمارستانی دیگر میبرند. در بیمارستان دوم، دکتر بعد از معاینه و دیدن عکسهای قبلی، سؤال میپرسد: «این پا باید قطع میشده. چهکار کردی از دیروز؟»؛ حاج رسول میگوید:«هیچ کار.» دکتر میگوید: «بههرحال این پا الان دیگه قطعکردنی نیست! با دارو خوب میشه.» پیرمرد بعد از 27 روز از بیمارستان مرخص میشود. هنوز او دارد با همان پایی که قرار بود قطع شود، راه میرود.
2 تومنی که سید ابراهیم را متوجه کرد
5 سالش کامل نشده بود که پدرش از دنیا رفت. زن و بچه ماندند و یک زندگی فقیرانه. از پدر یک خانه سهاتاقه مانده بود، در همین خیابان طبرسی نزدیک حرم. یک اتاق شد محل زندگیشان، دو اتاق دیگر هم به اجاره رفت برای گذران زندگی. اما مگر کرایه دو اتاق چقدر میشد که بتواند شکم چند بچه را سیر کند؟ تلخی و سختی آن روزهای سخت فقر و نداری، حتی حالا که ریشهایش سفید هم شده، از یادش نرفته.
«6 کلاس» دبستان را که تمام کرد، راهی حوزه علمیه نواب حوالی حرم شد. گذر عمرش در همین خیابانها و دور و بر حرم گذشت و همین بهانهای برای ارتباط نزدیکش با امام رضا(ع) شد. هر زمان که کارش گره میخورد، به حرم میآمد و مشکلش حل میشد.
در نوجوانی، صبح پنجشنبه یکی از روزها وارد حرم شد. این بار زندگی بد بر او سخت گرفته بود و دیگر یک قران هم ته جیبش نبود. رو به امام کرد: «آقا، خیلی وضعم ناجوره!» همین را گفته و نگفته، یکی از اقوامش را دید که از توی صحن در حال عبور است. تا سید ابراهیم را میبیند، دست میکند در جیبش و به او دو تومان هدیه میدهد. این دو تومان نشانهای شد تا سید ابراهیم یاد بگیرد که قبل از هر اقدامی، خدمت امام رضا(ع) برسد و از ایشان مدد بخواهد.
سید ابراهیم رئیسالسادات درست مقابل پنجره فولاد صحن گوهرشاد ایستاده بود. میگفت: «تمام زندگیام را از کودکی و نوجوانی تا امروز مدیون امام رضا(ع) میدانم.» راست میگفت. او نزدیک به یک سال است که یک کنج حرم در رواق دارالسلام آرمیده است.
حسن ۳۷ساله با خالکوبی
اهل هر خلافی بود؛ «دعوا، خفتگیری، جابهجایی اسلحه». عشقِ موتور و ماشین بود و رفقا، ماشین و موتورشان را میدادند تا جاسازِ مشروبشان را اینوروآنور ببرد. کمکم عشق دعوا شد. بعد پای قمه و شمشیر و شوکر و اسپری فلفل آمد وسط. کمتر از یک سال به جابهجایی اسلحه هم رسید. شهرشان آنقدر کوچک بود که نشود جلوی حرف مردم را گرفت. پدرش هم از مردم شنیده بود که پسرش چهها که نمیکند. بالاخره یک روز دلش را به دریا زد و پرسید که «راسته میگن فلان خلاف رو میکنی؟» پسر میگوید دروغه اما پدر باور نمیکند. پدر یک روز به حسن میگوید: «اگه میخوای به من ثابت کنی که کافر نیستی، همین اربعین بلند شو برو کربلا.» حسن با برادرش و رفیق برادرش راهی اربعین میشود. «مست نشستم توی اتوبوس و راه افتادیم طرف تهران» از فرودگاه راهی نجف شدند؛ اما حسن بهجای کربلا، دنبال الواتی بود و سر از حلّه درآورد تا خودش را به مشروب برساند. به کربلا هم رفت اما برخلاف همه که اشک و ناله داشتند، او فقط به تبرئه خودش پیش پدر فکر میکرد و حواسش به حرمتی که شکانده، نبود.
یک هفته بعد از بازگشت از اربعین، با یکی از رفقایش، بساطی برپا میکنند. نیمهشب مست لایعقل به سمت خانه برمیگردند. در مسیر برگشت، عدهای با طعمه کردن یک زن، قصد خفتکردنشان را میکنند. خفتگیری تبدیل به یک بزنبزن حسابی میشود و حسن قمه میکشد. چهار روز بعد بازداشتش میکنند. شاکی ادعای سرقت و تجاوز کرده بود. روی پرونده نوشتند «اتهام آدمربایی». دردسر شروع شد.
تا پیشازاین ماجرا، حسن 13 پرونده دعوا و... داشت اما کارش به بازداشت هم نکشیده بود، ولی انگار یکدفعه ورق برگشته بود. در دادگاه، شاکی از تجاوز و سرقت گفت. آنقدر پرونده بزرگ بود که قاضی خواستار وثیقه 2 میلیاردی شد. حسن فهمیده بود که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. احتمالاً ۱۵ تا ۲۵ سال زندان روی شاخش بود. در کشوقوس دادگاه، رو به خدا میکند «اگه این ماجرا حل بشه، کلاً خلاف رو میذارم کنار.»
جلسه بعدی دادگاه فرامیرسد. پزشکقانونی ادعای تجاوز را رد میکند. سپس ادعای سرقت رد میشود و در نهایت رأی دادگاه بهطرف حسن برمیگردد و او بعد از 40 روز، رنگ آزادی را میبیند. پرونده که بسته میشود، حسن، بدون اینکه کسی را خبردار کند، دست زنش را میگیرد و راهی مشهد میشود. میگوید: «حالا هم چهار سالی میشود که دور رفقا و خلافها را خط کشیدهام و صبح تا شب سر کارم.»
برای کبری
یک قاب عکس پنجنفره در صحن کهنه یا همان انقلاب. قرار بود این قاب، 6 نفره بسته شود اما امان از دست روزگار. کبری، مثل این 5 نفر، از اول سال سر زمینهای برنج کارگری میکرد و بعد میرفت کارگری باغهای هلو و مرکبات. هفت صبح سر باغها بود، تا سه بعدازظهر. هشت ساعت میوه بستهبندی میکرد و روزی ۴۰۰هزار تومان دستمزد میگرفت.
به دل همهشان میافتد بیایند زیارت آقا امام رضا (ع). کاروانی پیدا میکنند. نفری 3 میلیون تومان. برایشان پول زیادی بود. صاحب کاروان را راضی میکنند که با کاروانِ اوایل آذر بیایند و هزینه را تا عید در 3 قسط بپردازند. یک گرفتاری سفرشان را یک ماه عقب میاندازد. قرار میشود دیماه بیایند که سرکارگرشان مخالفت میکند: «حالا کارمون زیاده.»
اواخر دیماه کبری سرما میخورد و ریههایش درگیر میشود. کارش به بیمارستان میکشد و 18 روز بستری میشود. دوستانش منتظر ترخیصش میشوند تا دستش را بگیرند و بیایند مشهد، ولی یکدفعه خبر میرسد که حالش بد شده و تمام کرده...
مراسم ختم کبری که تمام میشود، دوستانش غصهدار، راهی مشهد میشوند. چند روز مانده به سفر، یکیشان خواب میبیند ششنفری توی حرمند. کبری هم کنارشان دارد سلام میدهد تا بروند پابوس آقا.
رسم کفتر نذری
بینشان رسم است که کفترِ نذری بفرستند مشهد. خیلیهایشان اینطوری نذر میکنند. هر کسی بخواهد بیاید مشهد، دو تا کفتر میدهند دستش: «خودمون طلبیده نشدیم، لااقل کفترمون رو ببرین» مرتضی از رضا نپرسیده بود که برای چه نذر کرده. فقط خبر داشت که دارد زن میگیرد. وقتی از روستای «حسینآباد آخوند» شهرستان زرند کرمان میخواست راه بیفتد به سمت مشهد، رضا 3 تا کفر برایش آورد که توی صحن آزاد کند.
متن کامل گزارش را در روزنامه فرهیختگان بخوانید.