هردفعه به دلایل متفاوت نشد که سوالاتم را از مغازهدار بپرسم و این باعث نمیشد که از این موضوع بگذرم و هر بار حتی کنجکاویام بیشتر هم میشد.
یکبار وقتی کسی داخل مغازه نبود، وارد شدم و به بهانه خرید جنسی سر صحبت را باز کردم. صاحب مغازه عینکش را زده بود و غرق در پرکردن خانههای خالی جدول مجله، با ورودم از جا بلند شد و با خوشرویی سلام کرد. قبل از اینکه سوالم را بپرسم، مغازه را با نگاهم زیر و رو کردم که مبادا آن یک کاغذ قدیمی بوده باشد و فروشنده هم مثل خیلی چیزهای دیگر که کاربردی نداشت و داخل مغازه بود، آنها را برنداشته و از اول آنجا چسبیده بوده باشد. اما واقعا هیچ اثری از سیگار در مغازه پیدا نکردم، تصمیم گرفتم بالاخره بپرسم آقا، شما هیچوقت سیگار نفروختهاید؟ انگار که نفر اولی نبودم که در این باره سوال میپرسیدم، لبخندی زد و گفت (میفروختم) بعد هم به برگه پشت شیشه اشاره کرد و گفت: «این تصمیم نتیجه فروش دو سال سیگار در این مغازه بوده.»
سوالهای دیگری هم داشتم و یکییکی پرسیدم. چرا بعد از دو سال از فروش سیگار منصرف شدید؟ انگار جواب سوالها را از قبل آماده کرده، شاید هم بهخاطر تکرار آنها بود. بدون وقفه گفت: «به نظر من به هرمیزان که با آدمها ارتباط داشته باشیم، به همان اندازه از حس و حالشان به خودمان میگیریم. زمانی که فروش سیگار را شروع کرده بودم، از اوایل صبح اغلب سروکارم به یکسری انسان که دیگر حس خوبی به من منتقل نمیکردند،افتاده بود. بیشترشان آدمهایی خسته، ناامید وبیرمق بودند که این احوالشان را حتی در مکالمههای کوتاهشان به انسان القا میکردند و این ماجرا تا نیمههای شب که مغازه بسته میشد، ادامه داشت.»
موضوع جالب بود. سوال بعدی را پرسیدم، پس سود حاصل از فروش سیگارها چه؟ لیوان چایی را جلویم گذاشت و گفت: «فروش سیگار درآمد و سود دارد ولی خب روانم آرام نبود، حس خوبی نداشتم، اینکه یک جوان و نوجوان که خانوادهاش هزار و یک آرزو برایش دارند، بیاید و طلب یک نخ سیگار بکند، اصلا خوب نبود. شما خودت را بگذار جای ما، در این شغل باید روزانه با هزاران انسان مختلف روبهرو شوی و حتی گاهی پای درددلهای کوتاهشان بنشینی. فکر کن درهمین برخوردها است که با بچهها و نوجوانانی در سن و سال کم روبهرو میشوی که با دلیلهای شخصی زیادی از تو سیگار میخواهند و تو میدانی اگر هم بهشان نفروشی، از دیگری خواهند خرید و فکر همین بچهها، مدتها آرامش را از تو میگیرد.»
دلم نمیخواست از مغازه بیرون بیایم، اما تا همین جا هم مشتریهای زیادی را از دست داده بود و وقتی حواسم نبود، در مغازه را بست و تابلوی پشت در را برگرداند که فعلا مغازه تعطیل است، میخواست با من حرف بزند، میگفت: «خیلیها مثل من این سوال را کردهاند و او به همه پاسخ داده بود. فروش سیگار فقط برای کاهش درد و غم مردم و این چیزهایی که میگویند نیست، خیلیها از قدیمالایام سیگار میکشند و شاید به آن نیاز دارند، اما این روزها ماجرا متفاوت است و به سیگار مثل یک منجی نگاه میکنند و فکر میکنند تمام غمهایشان را از بین میبرد. من نمیفروشم چون میترسم نکند کودک یا نوجوانی به خاطر همین سهلانگاری من در راحت فروختن سیگار به این مخدر مبتلا و معتاد شود.»
* نویسنده : ریحانه هراتی فعال اجتماعی