کد خبر: 200291

یانکی‌ها و کودتاچی‌ها

۴روایت از مداخله آمریکا علیه دموکراسی

ملت‌هایی که در جریان مبارزات برای استقلال‌شان، هرگاه که این استقلال‌خواهی به ذائقه آمریکا خوش نیامد، با اسم مبارزه با افراطی‌گرایی و کمونیسم و هزار برچسب دیگر با کودتا و مداخله آمریکایی سرکوب شد. حالا استعمار با هزاران ابزار برای روایت‌سازی علیه این حافظه تاریخی برخاسته‌است.

استعمار در قرن 21 علیه حافظه و تاریخ ملت‌های تحت سلطه نیز برخاسته است. دستور این است که حافظه ملت‌هایی که قرن‌های استعمار کلاسیک را تجربه کردند و چکمه‌پوش‌های سفیدپوست غربی را در کوچه‌ها و محله‌هایشان دیده‌اند پر از خاطره است. خاطراتی از وحشی‌گری و غارت منابع در دوره استعمار کلاسیک.

ملت‌هایی که در جریان مبارزات برای استقلال‌شان، هرگاه که این استقلال‌خواهی به ذائقه آمریکا خوش نیامد، با اسم مبارزه با افراطی‌گرایی و کمونیسم و هزار برچسب دیگر با کودتا و مداخله آمریکایی سرکوب شد. حالا استعمار با هزاران ابزار برای روایت‌سازی علیه این حافظه تاریخی برخاسته. قرار است مردم 30 کشوری که ایالات متحده در انتخابات‌ها و فرایند‌های دموکراتیک کشورشان مداخله کرده این مداخله را فراموش کنند.

قرار است روایت هالیوودی و نتفلیکسی از تاریخ مبارزات قرن اخیر را باور کنند که در آن مردم آزادی‌خواه و استقلال‌طلب کشور‌های تحت سلطه همیشه در آن متهم‌اند و انگشت اتهام همیشه سمت کمونیست‌هاست(!) مأموریت ما در این لحظه تاریخی بیرون زدن از گردونه مسخ‌کننده‌ فراموشی آمریکایی است. اینکه یادمان نرود در تمام دنیا، آمریکا هر وقت، خواست مردم کشوری را مقابل منافع خود دید با وحشیانه‌ترین اقدامات سمت منافع خود ایستاد.

داستان الجزایر؛ همدستی با کودتاچی
الجزایر در دهه نود میلادی، پس از دهه‌ها تحت سلطه استعمار فرانسه، تلاش می‌کرد به‌سوی یک تحول سیاسی حرکت کند. این کشور در نخستین تجربه دموکراتیک خود با انتخاباتی مواجه شد که می‌توانست نقطه عطفی باشد، اما به‌جای آن، خشونت و بازگشت به حکومت استبدادی به همراه داشت. در سال ۱۹۹۱، الجزایر اولین انتخابات چندحزبی خود را برگزار کرد. پس از سال‌ها سلطه یک‌حزبی توسط جبهه آزادی‌بخش ملی، دولت ناچار شد به اعتراضات مردمی و بحران اقتصادی پاسخ دهد و نظام سیاسی را باز کند. در میان نیروهای سیاسی نوظهور، حزب جبهه نجات اسلامی (FIS) برجسته بود و در آن سال‌ها با اقبال فراوان از سوی جوانان الجزایری مواجه شد. سرانجام در دور اول انتخابات، FIS با کسب ۱۸۸ کرسی از ۲۳۱ کرسی، پیروزی قاطعی به دست آورد.

اما این پیروزی دوام چندانی نداشت. ارتش که از ظهور یک حزب اسلامی و تأثیر آن بر نخبگان سکولار حاکم نگران بود، وارد عمل شد و مانع از ادامه انتخابات شد. در ۱۱ ژانویه ۱۹۹۲، ارتش کودتا کرد، رئیس‌جمهور شاذلی بن جدید را مجبور به استعفا کرد و نتایج انتخابات را لغو کرد. هزاران نفر از اعضا و حامیان FIS دستگیر شدند، فعالیت‌های سیاسی ممنوع شد و کشور به هرج‌ومرج فرورفت. آنچه در پی‌آمد، یک جنگ داخلی بی‌رحمانه و ده‌ساله بود که به دهه سیاه معروف شد و بیش از ۲۰۰ هزار نفر را به کام مرگ کشاند و زخم‌های عمیقی بر پیکره ملت بر جای گذاشت.

ارتش ادعا می‌کرد که برای نجات الجزایر از تصاحب اسلامی اقدام کرده است، اما نقش قدرت‌های خارجی، به‌ویژه ایالات متحده، در تقویت این مداخله غیردموکراتیک غیرقابل‌انکار است. دولت آمریکا که نمی‌خواست شاهد قدرت‌گرفتن یک حزب اسلامی در الجزایر باشد، هراس از تجربه تکرار روی کار آمدن گروهی اسلام‌گرا و به‌خطرافتادن منافع آمریکا، مانند تجربه ایران، باعث شد که آمریکا روی کودتای ارتش الجزایر و لغو انتخابات قمار کند.

به‌جای محکوم‌کردن اقدامات ارتش، ایالات متحده عملاً از آن‌ها حمایت کرد. مقامات آمریکایی روایت ارتش الجزایر را تکرار کردند که کودتا برای جلوگیری از بی‌ثباتی ضروری بوده است. رسانه‌های غربی حزب نجات را به‌عنوان یک گروه رادیکال معرفی کردند که قصد داشت دیکتاتوری دینی را تحمیل کند، باوجوداینکه این حزب به حکمرانی دموکراتیک متعهد بود. این تصویرسازی، سرکوب شدید ارتش را توجیه کرد و صدای درخواست‌های بین‌المللی برای بازگرداندن روند دموکراتیک را خاموش کرد.

در پشت‌صحنه، ایالات متحده حمایت‌های غیرمستقیمی از رژیم نظامی الجزایر انجام داد، از جمله اشتراک اطلاعات و همکاری در زمینه مبارزه با اسلام‌گرایان و سرکوب. با شدت‌گرفتن جنگ داخلی، واشنگتن روابط خود با ارتش الجزایر را با ادعای مبارزه با تروریسم توجیه کرد. در همین حال، رژیم الجزایر از تهدید افراط‌گرایی اسلامی برای تقویت قدرت خود و خاموش‌کردن مخالفان استفاده کرد. این همسویی منافع به نفع ایالات متحده بود و تضمین کرد که الجزایر به‌عنوان یک متحد پایدار در منطقه باقی بماند. اما برای مردم الجزایر، هزینه این همسویی بسیار سنگین بود.

برای ایالات متحده، داستان الجزایر تنها یک نمونه دیگر از قربانی‌کردن دموکراسی برای منافع استراتژیک بود؛ الگویی که در دوران جنگ سرد و پس از آن بارها تکرار شده است.

داستان ویتنام، به بهانه سرکوب کمونیسم
در پس روایت دخالت ایالات متحده در ویتنام، داستان تلخی از دموکراسی سرکوب‌شده، جاه‌طلبی‌های نواستعماری و پیامدهای فاجعه‌بار مداخله‌گری‌های امپریالیستی نهفته است.
ریشه‌های دخالت ایالات متحده در ویتنام به توافق‌نامه ژنو در سال ۱۹۵۴ بازمی‌گردد که هدف آن پایان‌دادن به جنگ اول هندو چین بین فرانسه و نیروهای ملی‌گرای تحت رهبری هوشی مین بود. این توافق‌نامه خواستار تقسیم موقت ویتنام در خط ۱۷ درجه عرض جغرافیایی و برگزاری انتخاباتی ملی در سال ۱۹۵۶ برای اتحاد کشور بود. هوشی مین، رهبر جمهوری دموکراتیک ویتنام در شمال، به دلیل محبوبیتش به‌عنوان یک قهرمان ملی‌گرا و ضد استعمار، به‌احتمال زیاد پیروز این انتخابات می‌شد.

بااین‌حال، ایالات متحده برنامه‌های دیگری داشت. واشنگتن که نگران گسترش کمونیسم بود، از پیروزی هوشی مین در یک ویتنام متحد هراس داشت، چراکه معتقد بود این امر نفوذ اتحاد جماهیر شوروی و چین در آسیای جنوب شرقی را تقویت می‌کند. برای جلوگیری از این نتیجه، آمریکا از نگو دین دیم، سیاست‌مداری شدیداً ضد کمونیست، حمایت کرد و او را به‌عنوان رهبر ویتنام جنوبی منصوب نمود. تحت هدایت آمریکا، دیم از برگزاری انتخابات وعده‌داده‌شده سر باز زد و ادعا کرد که این انتخابات توسط کمونیست‌ها دست‌کاری خواهد شد. این تصمیم که بر اساس منافع آمریکا اتخاذ شد، عملاً امکان اتحاد مسالمت‌آمیز را از بین برد و زمینه را برای دهه‌ها جنگ فراهم کرد.

باوجود شواهد فزاینده از نارضایتی عمومی نسبت به رژیم دیم و فساد و سرکوب بالا در رژیم او، ایالات متحده همچنان از او حمایت می‌کرد و او را مانعی در برابر کمونیسم می‌دانست. بین سال‌های ۱۹۵۵ و ۱۹۶۳، ایالات متحده میلیاردها دلار کمک و تجهیزات نظامی به دیم ارائه داد و عملاً دیکتاتوری او را تضمین کرد.

تا اوایل دهه ۱۹۶۰، مخالفت با رژیم دیم به جبهه آزادی‌بخش ملی معروف به ویت‌کنگ تبدیل شد. این جبهه که از شمال حمایت می‌شد، جنگی چریکی علیه دولت ویتنام جنوبی به راه انداخت و مبارزه خود را به‌عنوان نبردی برای آزادی ملی مطرح کرد. به‌جای پرداختن به ریشه‌های این بحران - حاکمیت سرکوبگرانه دیم و انکار انتخابات- ایالات متحده دخالت نظامی خود را تشدید کرد و هزاران سرباز اعزام نمود و کمپین‌های گسترده بمباران به راه انداخت.

در سال ۱۹۶۳، هنگامی که رژیم دیم حتی برای برنامه‌ریزان آمریکایی نیز غیرقابل‌تحمل شد، واشنگتن بر کودتایی مهر تأیید زد که به ترور او انجامید. اما این تغییر نیز چیزی از ماهیت جنگ نکاست. ایالات متحده همچنان یک سلسله رهبران فاسد و ناکارآمد را در ویتنام جنوبی منصوب و حمایت کرد که مشروعیت دولتی را که ادعا می‌کرد از آن دفاع می‌کند، بیش از پیش تضعیف نمود.
برای مردم ویتنام، این جنگ صرفاً میدان نبردی در دوران جنگ سرد نبود، بلکه ادامه مبارزه طولانی آن‌ها برای حق تعیین سرنوشت به شمار می‌رفت.

خروج ایالات متحده در سال ۱۹۷۳ و سقوط سایگون در سال ۱۹۷۵ به معنای پایان دخالت مستقیم آمریکا بود، اما زخم‌های جنگ همچنان در چشم‌انداز و حافظه ویتنام باقی‌مانده است. میلیون‌ها نفر از مردم ویتنام جان باختند و زیرساخت‌های کشور ویران شد. میراث جنگ همچنان در قالب مواد منفجره منفجرنشده، آلودگی عامل نارنجی و آوارگی میلیون‌ها نفر احساس می‌شود.

داستان کنگو، اعدام مرد ملی‌گرا
در سال ۱۹۶۰، کنگو از بلژیک استقلال یافت؛ استقلالی که پایانی بر قرن‌ها استعمار و سرکوب برای مردم این کشور بود. با استقلال کنگو، این کشور فوراً با بحرانی سیاسی مواجه شد که در آن جناح‌های مختلف برای کسب قدرت رقابت می‌کردند. در این میان، پاتریس لومومبا، یک پستچی سابق و رهبر جنبش ملی‌گرای «جنبش ملی کنگو»، به‌عنوان نخست‌وزیر دولت تازه‌استقلال‌یافته انتخاب شد. او رهبری کاریزماتیک و رادیکال بود که رؤیای کنگویی آزاد از استعمار و استثمار خارجی را در سر می‌پروراند. لومومبا با شعار متحد کردن گروه‌های قومی مختلف کشور، بازیابی کنترل بر منابع طبیعی، و حرکت به‌سوی استقلال اقتصادی و سیاسی وارد صحنه انتخاباتی شد.

اما دیدگاه لومومبا برای کنگویی مستقل، به‌سرعت با منافع غرب، به‌ویژه ایالات متحده و بلژیک، تضاد پیدا کرد. منابع غنی کنگو، از جمله مس، الماس و اورانیوم، اهمیت استراتژیک بالایی برای غرب داشتند و شعارهای لومومبا درباره استقلال اقتصادی تهدیدی جدی برای انحصار غرب بر این منابع محسوب می‌شد. سخنان او که با موج گسترده استعمارزدایی در آفریقا همخوانی داشت، او را به نماد خودمختاری آفریقا تبدیل کرد. اما آرمان‌های ملی‌گرایانه او در دوران جنگ سرد بهانه‌ای شد تا غرب او را به کمونیسم متهم کند.

از همان لحظه‌ای که لومومبا به قدرت رسید، دولت او با مخالفت‌های شدید بلژیک و ایالات متحده روبه‌رو شد. بلژیک که پس از استقلال همچنان نفوذ زیادی در کنگو داشت، به‌سرعت تلاش کرد تا لومومبا را تضعیف کند. اما ایالات متحده، تحت رهبری دولت آیزنهاور، رویکردی بسیار تهاجمی‌تر در پیش گرفت تا مانع موفقیت لومومبا شود.

سیا، با همکاری سرویس‌های اطلاعاتی بلژیک، نقشی کلیدی در طراحی و اجرای سرنگونی لومومبا داشت. بهانه مداخله ایالات متحده این بود که آرمان‌های ملی‌گرایانه لومومبا و ارتباطات درحال‌رشد او با اتحاد جماهیر شوروی باعث گسترش نفوذ کمونیسم در آفریقا شود. در این دوران حساس جنگ سرد، مدیر سیا، آلن دالاس، و همکارانش لومومبا را تهدیدی جدی می‌دانستند، هرچند او هیچ ارتباط رسمی با شوروی نداشت.

در سپتامبر ۱۹۶۰، تنها چند ماه پس از به‌قدرت‌رسیدن، لومومبا توسط کودتایی نظامی به رهبری ژوزف موبوتو سرنگون شد. این کودتا که با حمایت سیا و مقامات بلژیکی انجام شد، به موبوتو امکان داد تا قدرت را به دست بگیرد. لومومبا دستگیر و به طرز وحشیانه‌ای شکنجه شد و در نهایت به نیروهای کاتانگا تحویل داده شد. در ژانویه ۱۹۶۱، او در کاتانگا اعدام شد.

ترور لومومبا نتیجه مستقیم دخالت غرب و تلاشی حساب‌شده برای جایگزینی یک رهبر ملی‌گرا با دیکتاتوری بود که منافع امپریالیستی را تأمین کند. ژوزف موبوتو که به‌عنوان دست‌نشانده ایالات متحده و بلژیک به قدرت رسید، به یکی از فاسدترین دیکتاتورهای تاریخ آفریقا تبدیل شد. او بیش از سه دهه بر کنگو حکومت کرد، درحالی‌که منابع کشور را غارت و هرگونه مخالفتی را سرکوب می‌کرد.

داستان اندونزی، خیانت به غیرمتعهدها
در مرکز دخالت ایالات متحده در اندونزی در اواسط دهه ۱۹۶۰، کودتای مورد حمایت آمریکا قرار داشت که به سرنگونی رئیس‌جمهور سوکارنو، بنیان‌گذار اندونزی پس از استعمار، منجر شد. سوکارنو که با رهبری خود استقلال اندونزی را از استعمار هلند به دست آورده و در دوران جنگ سرد مسیری غیرمتعهدانه را برگزیده بود، به دلیل روابط ادعایی با کمونیست‌ها و موضع بی‌طرفانه‌اش در تقابل ایدئولوژیک میان شرق و غرب، هدف مداخله ایالات متحده قرار گرفت. این دخالت که توسط آمریکا برنامه‌ریزی شد، جنایتی خونین به همراه داشت که به کشتار بیش از نیم‌میلیون اندونزیایی توسط رژیم نظامی مورد حمایت آمریکا منجر شد.

سوکارنو پس از یک دوره مبارزه ضد استعماری مردم اندونزی علیه استعمار هلند روی کار آمد. رهبری کاریزماتیک سوکارنو، آرمان‌های استقلال و خودمختاری را برای مستعمره‌های سابق نمایندگی می‌کرد و در تلاش بود تا در میان تنوع قومی و فرهنگی اندونزی وحدت ایجاد کند.

در سال‌های نخستین استقلال، سوکارنو تلاش کرد موضعی بی‌طرف در جنگ سرد حفظ کند و از پیوستن به ایالات متحده یا اتحاد جماهیر شوروی خودداری نماید. این بی‌طرفی که بازتابی از تعهد او به حاکمیت اندونزی بود، دیدگاه او را در تقابل با غرب قرار داد. ارتباطات فزاینده اندونزی با حزب کمونیست اندونزی که از حمایت شوروی برخوردار بود، باعث شد سوکارنو به هدف اصلی ایالات متحده تبدیل شود.
ایالات متحده که از گسترش کمونیسم در جنوب شرقی آسیا به‌شدت نگران بود، حزب کمونیست اندونزی را به‌عنوان کاتالیزوری برای رشد کمونیسم در منطقه تلقی می‌کرد. در شب ۳۰ سپتامبر ۱۹۶۵، گروهی از افسران جوان نظامی تلاش به کودتا کردند و مدعی شدند قصد دارند رئیس‌جمهور را از تهدید ژنرال‌های راست‌گرا نجات دهند. این کودتا به‌سرعت سرکوب شد، اما فرصتی را برای ژنرال سوهارتو، فرمانده ارتش، فراهم آورد تا قدرت را به دست گیرد.

دولت ایالات متحده، در دوره ریاست‌جمهوری لیندون بی. جانسون، این کودتا را فرصتی برای کنارزدن سوکارنو و حذف گرایش‌های ضد استعماری او دید. واشنگتن واکنشی سریع و کشنده نشان داد. آمریکا اطلاعات حیاتی، فهرست مظنونان به کمونیسم و حمایت‌های لجستیکی لازم برای پاک‌سازی را در اختیار ارتش اندونزی قرار داد.

پاک‌سازی پس از کودتا بی‌رحمانه و گسترده بود. ارتش اندونزی، با همکاری گروه‌های شبه‌نظامی و نیروهای اسلامی، یک کمپین ملی از خشونت را آغاز کرد. قربانیان فقط محدود به اعضای حزب چپ اندونزی نبودند؛ کارگران، روشنفکران، دهقانان و هر کسی که به چپ‌گرایی مظنون بود نیز هدف قرار گرفتند.
پس از به دست‌گرفتن قدرت، سوهارتو یک دیکتاتوری نظامی تأسیس کرد که بیش از سه دهه دوام داشت. او اندونزی را به یکی از دولت‌های متجاوز و سرکوبگر تبدیل کرد و کشور را با منافع غرب هماهنگ ساخت.