کد خبر: 199358

خبرنگار «فرهیختگان» روایت می‌کند

شبی بلند در گرم‌خانه شهرداری تهران

ساعت ۱۰ شب، ون گشت آسیب‌های اجتماعی به میدان راه‌آهن می‌رسد. قرار است در ابتدا برای جذب چند مددجو، همراه یکی از مددکاران شیفت شب باشم و بعد به سمت یکی از گرمخانه‌های بانوان برویم. وارد ون که می‌شوم، مددکار احساس راحتی نمی‌کند. با تلخی می‌گوید اول سراغ آدرسی که اعلام شده برویم. من هم قبول می‌کنم. شب یلداست و خیابان‌های تهران شلوغ است...

«ما درویش‌های مرتضی‌علی هستیم. تو را به علی قسم می‌دهم اگر کاری می‌توانی برایم انجام دهی تا مدارکم را پیدا کنم، دریغ نکن. 42 ساله‌ام است. من از13 سالگی اسیر موادم. نه عشق دیدم، نه شوهر. همیشه کف خیابان دنبال مواد برای خودم و پدرم بودم.» این را که می‌گوید با دقت بیشتر به جزئیات چهره و اندامش نگاه می‌کنم. صورت چروکیده. دندان‌های پوسیده‌ای که پایین‌شان کاملاً سیاه شده. بدنی بسیار لاغر و دست‌های خشکی که انگار تا به حال هیچ مهری را لمس نکرده‌اند و حالا مدتی بود که برای راه رفتن، لاجرم باید عصا را دنبال صاحبِ این تن نحیف می‌کشاندند. شب یلداست اما در تمام شهر سفره یلدا پهن نیست و بعضی آدم‌ها سال‌هاست در حسرت یک دورهمی شبیه به دورهمی‌های یلدا مانده‌اند. آدم‌های بی‌سرپناهی که تنها سرپناهشان احتمالاً مددسرا‌های شهر است. 

یک. سرمای یلدایی
هواشناسی از 6 روز پیش اعلام کرده بود که تهرانی‌ها یلدایی با سرمای صفر درجه خواهند داشت. سوز بدی توی صورتم می‌خورد و مجبور شدم تا آمدن ون گشت آسیب‌های اجتماعی با مددکاران حاضر در میدان راه‌آهن گپ‌وگفتی داشته باشم. از چند روز قبل، قرار بر این بود که شب یلدا را بین کارتن‌خواب‌ها یا آدم‌هایی سپری کنم که شاید مدت‌هاست، تاریخ و ساعت و دقیقه از دستشان در رفته است. آدم‌هایی که قصه‌شان شب چله و ظهر تابستان نمی‌شناسد و در هر فصلی از ماه، قصه‌شان را که می‌شنوی؛ سرمای غربت تا مغز استخوانت می‌رسد و توی جانت گزگز می‌کند. نه غربت سرگردانی در شهر غریبی به جز زادگاه، بلکه غربت تنهایی در میان انبوه و هجوم بدبختی‌ها و بدبیاری‌ها و سیاهی انتخاب اشتباه در زندگی. 
چراغ اول شنیدن قصه آدم‌های آن شب را با یکی از مددکاران خانم روشن کردم. مادر است. چندسالی می‌شد که به سازمان اجتماعی شهرداری تهران منتقل شده و پیش از آن در بخش دیگری از شهرداری مشغول بود. سال‌های اول مددکاری را در پایانه جنوب آغاز کرده و مسئول کودکان و نوجوانان فراری بود. او وقتی با کودکان و نوجوانانی مواجه می‌شود که نیاز به کمک دارند و با آن‌ها درباره دلیل فرارشان گفت‌وگو می‌کند، فرزندان خودش را به خاطر می‌آورد و برای همین تمام تلاشش را می‌کند که پرونده به سرانجام برسد. فرسایشی بودن شغلش، روی کیفیت مادرانگی‌اش هم اثر گذاشته. اگرچه آن اوایل، در خانه سکوت می‌کرد ولی رفته‌رفته، ماجرا و چالش‌های شغلش را برای خودش هضم کرده است. به قول خودش شاید هیچ بهایی نتواند مابه‌ازای مادی شغلش را جبران کند اما همین که یک کودک یا پدر و مادری برایش دعا می‌کنند، خودش می‌گوید برای دنیا و آخرتش کافی است. 

دو. کودکی‌های برباد رفته
در همان صحبت‌های کوتاه با این مددکار قصه‌هایی که از مددجویانش دارد را به خاطر می‌آورد و یکی‌یکی برایم تعریف می‌کند: «در پایانه جنوب، با تعاونی‌های فروش بلیت هماهنگ کرده بودیم که اگر کودک یا نوجوانی کمک بخواهد، به ما اطلاع دهند. خاطرم هست یک بار یکی از تعاونی‌ها سراغم آمد و گفت پسر17 ساله زاهدانی، پول خرید بلیت برگشتش را ندارد. سراغش رفتم و با او حرف زدم که برای چه کاری به تهران آمده است؟ اینجا چه می‌‌خواهد؟ در بین حرف‌هایمان آنچه که نظرم را جلب کرد، تعصب شدید آن پسر به بزرگان اهل تسنن بود. من هم در این سوی مکالمه به حضرت امیرالمؤمنین تعصب دارم و برای همین در تلاش بودم که او را متقاعد کنم. گفت‌وگو را که ادامه دادم، متوجه شدم که به وهابیت گرایش دارد. احساس کردم ماجرا عادی نیست و به پلیس خبر دادم. با تعصب شدید از کشتار می‌گفت. پلیس او را دستگیر کرد. پیگیرش که شدم متوجه شدم پلیس از او سلاح گرم گرفته و فلشی با فیلم‌های آموزش انتحاری همراهش بود.»
از تلخ‌ترین مقابله‌هایش با مددجو‌ها هم می‌گوید: «دختر17 ساله تبعه افغانستان با برادرش به ایران آمده بود. برادرش موفق شده بود به آلمان برود ولی دخترک با دوتن از دوستان برادرش در مشهد زندگی می‌کرد. دختر در همان خانه توسط آن دو پسر، مورد تعرض و تجاوز قرار گرفته بود و همین امر او را مجبور کرده بود که از خانه فرار کند. در مسیر رسیدن به تهران، با پیرمرد 70 ساله‌ای آشنا می‌شود و به او قصه زندگی‌اش را می‌گوید. پیرمرد او را به خانه‌اش می‌برد و به او اتاق و جای خواب می‌دهد. بعد از مدتی پیرمرد به دخترک می‌گوید که شرط ماندن در خانه‌، رابطه با اوست. دخترک4 سال با پیرمرد 70 ساله رابطه داشت و بعد از 4 سال از خانه او فرار کرده و به ما پناه آورده بود. هیچ‌وقت تلخی قصه این دختر را فراموش نمی‌کنم.»
هرقدر از خودش و مشکلات شغلش می‌پرسم، باز هم بهانه یا موضوعی مرتبط با مددجو‌ها پیدا می‌کند و گفت‌وگو را به سمت دغدغه‌اش نسبت به مردم می‌کشد. توی شلوغی میدان راه‌آهن، در انبار ذهنش مدام دنبال خاطراتی می‌گردد که انگار در آن سرما ارزش شنیدن و گفتن داشته باشند. ترجیح می‌دهد به جای گفتن از خودش، از کودکانی بگوید که جبر روزگار، مثل سیل‌های خروشان جنوب، یکباره آمده و کودکی‌شان را شسته و برده است؛ «یک بار دختر 14 ساله و پسر 16 ساله‌ای را دستگیر کردیم که از جنوب کشور به تهران آمده بودند. این دختر و پسر عاشق یکدیگر بودند ولی خانواده‌هایشان به آن‌ها اجازه ازدواج نداده بودند. برای همین با هم به تهران فرار کرده بودند. خانواده‌هایشان ردشان را ‌زده بودند و می‌دانستند که تهرانند. از آنجایی که اصل کار ما بر این است که بچه‌ها را در وهله اول به خانواده‌هایشان بازگردانیم، به خانواده‌ها گفتیم که برای تحویل فرزندانشان بیایند. موقع تحویل، متوجه شدیم که احتمال دارد پس از تحویل اتفاقی برای بچه‌ها بیفتد. 8 ساعت تمام وقت گذاشتیم و با خانواده‌ها گفت‌وگو کردیم و درنهایت آن‌ها را متقاعد کردیم که این دو نوجوان را در همین تهران به عقد هم درآوردند و از تصمیم‌شان برای تنبیه و مجازات آن دو نوجوان، منصرف شدند.»

سه. سرما و تنه درخت
ساعت ۱۰ شب، ون گشت آسیب‌های اجتماعی به میدان راه‌آهن می‌رسد. قرار است در ابتدا برای جذب چند مددجو، همراه یکی از مددکاران شیفت شب باشم و بعد به سمت یکی از گرمخانه‌های بانوان برویم. وارد ون که می‌شوم، مددکار احساس راحتی نمی‌کند. با تلخی می‌گوید اول سراغ آدرسی که اعلام شده برویم. من هم قبول می‌کنم. شب یلداست و خیابان‌های تهران شلوغ است. در تلاشم تا یخ مددکار را در آن سرما با سوالاتی ساده بشکنم: «شما چند سال است که به این کار مشغولید؟ شیفت‌هایتان چگونه است؟ یعنی هر ۱۰ روز، شیفت‌هایتان چرخی می‌شود؟ قراردادتان با پیمانکار است یا دست خود شهرداری است؟» پاسخ‌ها به‌وضوح سربالاست. باز هم تلاش می‌کنم تا از طریق سوالات دیگری، با آقای مددکار گفت‌وگو کنم و برای دقایق باقی‌مانده از این مأموریت، از تجربه‌هایش بشنوم.
ون گشت آسیب‌های اجتماعی شهرداری از جنوب شهر به سمت میدان آزادی بالا و پایین می‌پرد و راننده در تلاش است تا با رعایت تمام قوانین راهنمایی و رانندگی خودش را در اسرع وقت به مقصد برساند. بالاخره موفق می‌شوم و مددکار شیفت شبی که همراهش هستم، راحت‌تر شروع به صحبت می‌کند: «با اینکه شهرهای اطراف تهران خودشان هم شهرداری دارند، اما بار جمع‌آوری کارتن‌خواب‌ها و افراد آسیب‌دیده تهران و اطراف تهران، عموماً بر دوش شهرداری تهران است. یکی از زمستان‌های سرد سال‌های قبل، یک آدرس در اطراف باقرشهر رسیده بود. نزدیک صبح بود. وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم که از سرما در تنه درخت خودش را پنهان کرده است. اما دیر رسیده بودیم و مرده بود.»
می‌گوید حضور کارتن‌خواب‌ها فصلی است. یعنی در فصل‌های سرد سال عموماً تعدادشان در خیابان‌ها و پارک‌ها کمتر است و در فصل‌های معتدل و گرم، بیشتر می‌شوند. حالا دیگر حسابی گرم گرفته است و دوست دارد با کسی درباره شغلش بگوید. می‌گوید بعد از اینکه مددجو و موارد نیازمند به حمایت را جذب می‌کنند، با توجه به شرایطش او را به مددسراها یا کمپ‌های اجباری منتقل می‌کنند. گاهی در این بین یکی تصمیم می‌گیرد که مصرف مواد را ترک کند. اما عموماً چون انتقال به کمپ‌ها اجباری است، افراد باز هم بعد از خروج از کمپ مواد مصرف می‌کنند. آنطور که تعریف می‌کند، ظاهراً همه کارتن‌خواب‌ها مصرف‌کننده مواد مخدر نیستند و بعضی‌ها سالمند و برای کارگری به تهران آمده‌اند. اما عموم مصرف‌کننده‌ها یا شیشه می‌کشند یا سورچه. سورچه از مشتقات هروئین است و برای اولین بار در همان ون، نامش را می‌شنوم. اثربخشی سریع‌تری نیز نسبت به هروئین دارد.
«روحانی» می‌گوید در این سال‌ها که مددجوها را جذب می‌کرده و با آنها گفت‌وگو می‌کند، نکته قابل تأملی که نظرش را جلب کرده است، این است که اغلب افرادی که به سمت اعتیاد کشیده می‌شوند و کارتن‌خواب می‌شوند، کسی را نداشته‌اند که آنها را از ابتلا به این وادی برحذر کند. یعنی بزرگی نبود که برایشان بزرگ‌تری کند. عموماً افرادی که تهرانی‌ها آنها را بچه شهرستانی می‌خوانند، تعدادشان در بین کارتن‌خواب‌ها کم است و اکثر کارتن‌خواب‌ها تجربه چند دهه شهرنشینی دارند. یعنی برخلاف تصور عموم، کارتن‌خواب‌ها از روستا به شهر نیامده‌اند، بلکه از یک شهر بزرگ به تهران آمده‌اند. بینشان بچه روستایی کم است و معمولاً از بی‌خانوادگی به کارتن‌خوابی دچار شده‌اند.
درباره کمک خیریه‌ها و افراد خیر نیز سر درددل را باز می‌کند: «در تمام کارها ورود افراد غیرمتخصص، اتفاق جالبی نیست. گاهی اوقات منطقه‌ای را از کارتن‌خواب‌ها پاکسازی می‌کنیم، ولی مردم با کارهای احساسی، در آن منطقه بدون هماهنگی غذا پخش می‌کنند. از این سمت منطقه پاکسازی شده، ولی در آن سمت ماجرا، مردم برای پخش غذا، خیابان و راه‌ها را شلوغ می‌کنند. ورود با برنامه و کارهای برنامه‌ریزی‌شده قطعاً خوب است، اما آنچه که در طول این سال‌ها دیده‌ایم، عموماً ورود احساسی و حتی گاهی بدون منطق مردم است.»
ظاهراً قرارداد مددکارهای شهرداری تا همین چند سال قبل دست پیمانکار بود و به قول معروف هرچه که خصوصی و پیمانکاری شود، تعریفی ندارد. حقوق مددکارها نیز از این قاعده نانوشته مستثنی نبود. سه سالی می‌شود که شکل قراردادها تغییر کرده و حقوق‌هایشان تعدیل شده است. اما باز هم با تمام خطرات و آسیب‌های روحی و روانی این شغل و البته وضعیت اقتصادی جامعه، به نظر می‌رسد که مددکارهای اجتماعی، فارغ از اینکه در کدام ارگان و سازمان کشور مشغول به فعالیتند، حقوق درست و درمانی ندارند.

متن کامل این روایت زینب مرزوقی، خبرنگار گروه نقد روز را در روزنامه فرهیختگان بخوانید

مرتبط ها