کد خبر: 199325

مهدی گلشنی، نظریه‌پرداز در گفت‌و‌گو با «فرهیختگان»:

علم دینی این نیست که تجربه را کنار بگذاریم

مهدی گلشنی فیزیکدان و نظریه‌پرداز در گفت‌وگو با «فرهیختگان» درباره پروژه فکری‌اش، با اشاره به فضای اخلاقی حاکم بر جامعه و محیط علمی کشور، همچنان از علم دینی و ضرورت آن دفاع می‌کند و قائل به حاکمیت صددرصدی پوزیتیویسم در فضای دانشگاهی کشور است.

سهیلا عباس‌پور، خبرنگار گروه ایده حکمرانی: مهدی گلشنی مسئولیت‌های متعددی از عضویت 25 ساله در شورای عالی انقلاب فرهنگی تا ریاست پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی را در کارنامه خود داشته است. او برای نخستین‌بار اقدام به راه‌اندازی گروه فلسفه علم در دانشکده فیزیک دانشگاه شریف کرد و با طرح بحث علم دینی و دفاع از ساحت آن و تأکید بر مطالعات میان‌رشته‌ای و ورود فلسفه به دانشکده‌های علوم پایه ایران و نیز ورود حوزه‌های علمیه به علوم پایه و نقد‌های گوناگون به جریان حاکم بر حوزه علمی و جریان ترجمه کتاب در کشور شناخته می‌شود. گلشنی در گفت‌وگو با «فرهیختگان» درباره پروژه فکری‌اش، با اشاره به فضای اخلاقی حاکم بر جامعه و محیط علمی کشور، همچنان از علم دینی و ضرورت آن دفاع می‌کند و قائل به حاکمیت صددرصدی پوزیتیویسم در فضای دانشگاهی کشور است.

جنابعالی از کسانی هستید که غیر از رشته تحصیلی و دانشگاهی‌تان فیزیک، پروژه‌ای به نام علم دینی داشتید و آن را در این چند دهه در آثار متعددی از مقاله و کتاب در داخل و خارج از کشور منتشر کردید. می‌خواستم در آغاز معرفی اجمالی درباره آن پروژه داشته باشید.

ذکر یک مقدمه تاریخی را واقعاً لازم می‌دانم. علم جدید از یونان قدیم شروع شد که بر آن‌ها یک دیدگاه فلسفی حاکم بود. علوم را درنظر می‌گرفتند؛ اما بر آن‌ها یک متافیزیک حاکم بود. در دوران تمدن اسلامی نیز همین موضوع بود. در دوران تمدن اسلامی یک تفکر جامع‌نگر حاکم بود، چه برای آن‌ها که مثل ابوریحان کار تجربی می‌کردند و چه مثل ابن‌سینا و... تفکر فلسفی حاکم بود و این حاکم بودن سبب می‌شد کار دینی را نوعی عبادت خداوند بدانند. به‌نوعی، کار دینی کار علمی بود. این تفکر بر قرون وسطی هم حاکم بود. در شروع علم جدید با کپلر و کپرنیک و نیوتن و لایبنیتس این تفکر حاکم بود. من جملات این‌ها را ذکر کردم که کار علمی‌شان را به‌نوعی عبادت می‌دانستند. تا اینکه حدود 200 سال بعد از نیوتن، بعضی از فلاسفه ملحد ظاهر شدند، مثل هیوم و این‌ها که منکر فلسفه و علم و متافیزیک شدند تا اینکه به نیمه اول قرن نوزدهم رسیدیم و آگوست کنت مکتب پوزیتیویسم را حاکم کرد که براساس آن، علوم به‌دست آمده از طریق حواس ارزش دارند و بقیه نه؛ از نظر آن‌ها متافیزیک و دین ارزشی نداشتند. در نیمه‌دوم قرن نوزدهم هم عده‌ای از فیزیکدانان این را تقویت کردند. در نیمه‌اول قرن بیستم هم یک نظریه کوآنتوم همین پوزیتیویسم را تأیید کرد. این بود که گفتند در قرن بیستم دیگر اثری از دین باقی نمی‌ماند؛ اما به نیمه‌دوم قرن بیستم که رسیدیم و فلاسفه علم ظاهر شدند، گرچه دیدگاه‌های متفاوتی داشتند اما صریحاً گفتند جواب بعضی سؤالات مربوط به اخلاق و ارزش‌ها را علم تجربی نمی‌تواند بدهد. به علاوه، بر علم تجربی تعدادی اصول حاکم است که این هم از خود علم تجربی گرفته نشده و از این و آن فلسفه گرفته شده است. این مورد که ظاهر شد، کم‌کم هم به احیای فلسفه و هم به احیای دین در اواخر قرن بیستم کمک کرد. در این 30، 40 سال اخیر خیلی وضعیت تغییر کرده است. بعضی از دانشگاه‌های طراز اول قرن به حرفی که انیشتین اوایل قرن بیستم ‌زده بود که فیزیکدانان و فلاسفه باید بنشینند و مسائل را حل کنند، رسیدند و سریعاً فیزیکدانان و فلاسفه دانشگاه‌های آکسفورد و کمبریج نشستند تا مسائل فیزیک و کیهان‌شناسی و اتم و... را حل کنند. در آمریکا هم در دانشگاه‌های کلمبیا و ییل و این‌ها ترکیبی از فیزیکدانان و فلاسفه همین کار را می‌کنند، پس اصلاً به کلی وضعیت تغییر کرد. این نصیب خیلی مثبت، به دیار ما نرسیده است.

امر بسیار مهم دیگری که اتفاق افتاد، احیای علوم‌انسانی بود. وقتی که من 60 سال پیش در غرب بودم، خیلی خبری از علوم‌انسانی در دانشگاه‌های طراز اول نبود؛ الان اوضاع فرق کرده است یک عده از استادان دانشگاه ام‌آی‌تی که مهم‌ترین دانشگاه مهندسی آمریکا و دنیاست، در نیویورک‌تایمز، مشهورترین روزنامه آمریکایی مقاله نوشتند که فارغ‌التحصیلان ما در جامعه موفق نیستند. رئیس دانشگاه که خیلی آدم دانایی بود، بین علوم‌انسانی‌ها و مهندسی‌ها جلسه‌ای گذاشت و قرار بر این شد که دانشجویان مهندسی حتماً چند درس علوم‌انسانی بگیرند. دانشگاه ام‌آی‌تی حتی از این هم پیش‌تر رفت و الان لیسانس مشترک علوم‌انسانی و مهندسی و لیسانس مشترک علوم‌انسانی و علوم‌پایه می‌دهد. این‌ها به ما نرسیده‌اند.

دوره تمدن اسلامی در محیط ما خیلی درخشان بود، به‌طوری‌که جورج سارتون در کتاب «تاریخ علم» که به نظر من مهم‌ترین و بی‌طرفانه‌ترین کتاب است، می‌گوید مسلمانان برای 350 سال حاکم مطلق علم در جهان بودند و 250 سال بعد هم در حاکمیت علم در جهان شریک بودند. سارتون می‌گوید در این قضیه شکوفایی علم در تمدن اسلامی، بعد‌ها قرآن نقش محوری داشت. از نظر من این جمله خیلی مهم است. دانشمندان اسلامی مثل ابوریحان و... صریحاً این کار علمی‌شان را یک عبادت دینی می‌دانستند. آن‌وقت چیزی که مهم است، تفکر بسیار مهم حاکم بر این تمدن اسلامی بود. از نظر من در معرفی این تمدن خیلی غفلت شده است که من یک بخش از کتابم را به آن اختصاص دادم. از این دوران 150 ساله خیلی غفلت کرده‌اند. مسلمانان در این دوره بسیار مستقل بودند. ابن‌هیثم آمد روی نور کار کرد درست زمانی که نظریه رایج، نظریه بطلمیوس بود، ولی او،کتاب «الشکوک علی بطلمیوس» را چاپ کرد. دنباله‌رو جالینوس و این‌ها بود اما کتاب «الشکوک علی جالینوس» را چاپ کرد و گفت ما نباید تقلید کنیم، ما باید مستقل باشیم. ابن‌هیثم اول کتاب «الشکوک علی بطلمیوس» می‌گوید هر کتابی که به دست‌تان رسید، بدون استدلال قبول نکنید. ملاصدرا از ابن‌سینا نقل می‌کند که هر مطلبی را اگر بدون دلیل قبول کردید، از فطرت انسانی دور شدید. خیلی مستقل فکر می‌کردند. افرادی مثل برتراند راسل و این‌ها مسلمانان را متهم کردند که این‌ها مقلد یونانیان بودند و کاری نکردند. یکی از استادان فیزیک آکسفورد که رئیس بخش فیزیک نظری آزمایشگاه رادرفورد دانشگاه آکسفورد بود، به من نوشت که می‌گویند مسلمانان هیچ کاری نکردند. من نامه‌ای مفصل به او نوشتم و گفتم این حرف بی‌خود است و کار‌های مسلمانان را ذکر کردم و گفتم این‌ها پیشرو بودند. عیناً هم این‌ها را در کتابش چاپ کرد. این فرد مسیحی معتقد آن‌قدر آزادمنش بود که عیناً پاسخ‌های من را منتقل کرد. در جهان اسلام، علوم ازجمله علوم انسانی تحت‌الشعاع قرار گرفت. خلفای عباسی فکر کردند اگر بخواهند حاکمیت داشته باشند، باید مکتب اشعری را رواج دهند. مکتب اشعری این بود که فقط به قرآن و حدیث نگاه می‌کرد و فکر آزاد و فلسفه را کنار گذاشت. در این میان، اشعری‌گری به نظامیه‌های بغداد و جا‌های دیگر نفوذ کرد، به‌طوری‌که فلسفه و علوم را کنار گذاشتند. خلفای عباسی دیدند که اگر این مکتب اشعری را تبلیغ کنند، مردم می‌گویند این خلیفه که نصب است، خواست خداست، پس دیگر اعتراضی نیست تا اینکه هلاکو حمله کرد و خواجه آمد و جلوی حملات بعدی را گرفت و خواجه واقعاً درخشش و روشنفکری داشت. اما به علت تأثیری که اشعریون داشتند، دیگر علم در جهان اسلام خوابید. بخش الهیات فلسفه را ملاصدرا ادامه داد و بعد هم مرحوم سبزواری و دیگران ادامه دادند، اما در بقیه جهان اسلام بعد از ابن‌رشد در قرون ششم و هفتم دیگر فلسفه خوابید، بنابراین علم در جهان اسلام افول کرد تا به دوره قاجاریه رسیدیم.

دوره قاجاریه که ایرانیان با جنگ با روس‌ها روبه‌رو شدند، دیدند اسلحه ندارند و مجبور شدند دانشجو به خارج بفرستند و بنابراین به رشته‌های مهندسی اهمیت دادند. امیرکبیری که من خیلی برایش احترام قائلم، دارالفنون را تأسیس کرد نه دارالعلوم را، یعنی تمرکز روی مهندسی و پزشکی بود. بعداً علوم‌انسانی در دوران قاجاریه در کشور فراموش شد و در دوره پهلوی هم تحت‌الشعاع بود. قبل از آن یک نسلی بودند که این‌ها در علوم‌انسانی خیلی درخشش داشتند، مانند فروزان‌فر، ذبیح‌الله صفا و دکتر معین که آدم‌هایی بسیار جامع‌نگر بودند. علی‌اصغر حکمت که وزیر فرهنگ رضاشاه بود، دریای حکمت بود. او کتاب «امثال قرآن» را نوشته بود که من در دوران دبیرستانم این کتاب را خواندم، واقعاً حیرت کردم که این آدم آن هم زمان رضاشاه و بعد محمدرضاشاه این‌طور نوشته بود. بقیه کتاب‌های دیگرش هم همین‌طور بود.

فروغی هم همین‌طور.

بله، امثال کتاب «سیر حکمت در اروپا» را واقعاً نداریم. بعد نزول کرد و بی‌توجهی به علوم‌انسانی ادامه پیدا کرد تا جایی که شاگردان ضعیف سراغ دروس علوم‌انسانی بروند و دیگر مانند دکتر معین‌ها و دکتر ذبیح‌الله صفا‌ها نیامدند، حتی کسی مانند پروفسور رضا که در مهندسی اختراعات فوق‌العاده مهمی در غرب داشت، در مهندسی و علوم‌انسانی خیلی جامع بود. حیرت کردم. ما در سال 75 مراسمی گرفتیم که جایزه خواجه‌نصیرالدین طوسی بدهیم. اسامی مقالاتی را که پذیرفته بودیم برای داوری بی‌طرفانه برداشته و شماره داده بودیم. مقاله ایشان اول شد، با اینکه از داخل حوزه و این‌ها درباره خواجه‌نصیر زیاد مقاله داده بودند. این‌ها آدم‌هایی بسیار جامع‌نگر بودند. پروفسور رضا کتابی را ترجمه کرد که مرحوم مطهری مدیون آن کتاب بودند و وقتی درباره فیزیک خواستند اظهارنظر کنند و ایراد بگیرند، از آن کتاب خوانده بودند که ایراد گرفتند و نوآوری کردند.

این است که دیگر علوم‌انسانی فراموش شد. هرچه هم که پیش‌رفتیم، بدتر و بدتر شده و دانشجویان کمتر سراغ علوم‌انسانی ‌می‌روند. چیزی که در غرب اتفاق افتاد، اگر اینجا اتفاق می‌افتاد که حداقل دانشکده‌های مهندسی و علوم پایه مقداری علوم‌انسانی می‌داشتند، خیلی قضیه فرق می‌کرد. الان اتفاقی که در غرب افتاده این است که دیدگاه کل‌نگر بر فیزیکدانان طراز اول حاکم شده است. هایزنبرگ فیزیکدان مهمی بود. او سرنخ فیزیک هسته‌ای بود. او گفت جهان را با فیزیک تخصص خودتان نبینید. جهان را با عینک تخصص خودتان نبینید. جهان وسیع‌تر از تخصص شماست، بنابراین الان فیزیکدانان بزرگ جهان که طراز اولند، می‌گویند باید یک دیدگاه کل‌نگر حاکم باشد. جامعه جراحان آمریکا در 1950 به انیشتین در اوکلند اوهایو که این کنفرانس برپا بود، گفتند به ما یک نصیحت کن؛ گفت باید به فلسفه بچسبید. فلسفه، مادر علوم است. این را همان انیشتینی گفت که بزرگ‌ترین کار را در قرن بیستم در فیزیک کرده بود. در ایران غفلت شده است. دانشکده‌های الهیات ما توجه نکردند که اگر فلسفه را پرورش می‌دادند، می‌توانستند نقشش را در علوم نشان دهند، همان‌طور که در غرب الان نقشش در علوم نشان داده می‌شود. الان یکی از بزرگ‌ترین فیزیکدانان جهان که شهرت جهانی دارد، یک فیزیکدان ایتالیایی است که می‌گوید فیزیک به فلسفه احتیاج دارد و فلسفه به فیزیک.

متن کامل گفت‌وگوی سهیلا عباس‌پور، خبرنگار گروه ایده حکمرانی با مهدی گلشنی، فیزیکدان و نظریه‌پرداز را در روزنامه فرهیختگان بخوانید.

مرتبط ها