جشنواره فیلمکوتاه تهران را به این دلیل که محفلی برای جمع شدن استعدادهای بالقوه فیلمسازی است بسیار دوست دارم. این جشنواره جزیره ناشناختهای است که حضور در آن میتواند شگفتیهای زیادی را برای مخاطبان در پی داشته باشد و آنها را با لذت کشف کردن روبهرو کند. چهلویکمین دوره این جشنواره جای سوزن انداختن نبود و آدمها برای ورود به سالنهای سینما از هم سبقت میگرفتند. من به سانس ساعت 15:30 رسیدم و بدون فوت وقت وارد سالن شماره 2 پردیس سینمایی ملت شدم و برای تماشای 6 فیلم کوتاه داستانی سر صندلیام نشستم.
اولین فیلم «تفنگ چخوف» بود که وقتی چشمم به اسم آن خورد حسابی حس کنجکاویام را قلقلک داد. ولی وقتی به تماشای این اثر نشستم حسابی توی ذوقم خورد. فیلم تقریبا هیچ چیزی برای انتقال به مخاطبان خود در چنته ندارد و یک اثر تماماً توخالی و پوچ است که همه وقت خود را صرف تکنیک و بازیهای فرمی سینمای تجربی میکند. تماشاگران سینما هم پس از نقش بستن تیتراژ خلاقانه فیلم روی تصاویر دو و میدانی المپیک (تنها نکته بارز تفنگ چخوف، عنوانبندی پایان آن است) با بیتفاوتی از کنار آن گذشتند و حتی یک نفر هم حاضر به کف زدن برای این فیلم و سازندگانش نشد.
فیلم اول حسابی سرخوردهام کرده بود که فیلم دوم در همان چند نمای آغازین کار خودش را کرد و من و بسیاری از تماشاگران حاضر در سالن را در فضای سیاه و افسردهحالش فرو برد. «نیجریه» ساخته صباح گویلی با طراحی داستان در درون یک ساختار دایرهای توانست بهخوبی مخاطب را با خود همراه کند و در بومیسازی گونه «نوآر» اسیر بازیهای تکنیکی و فرمی هم نشود. نیجریه همچون اسلافش در سینمای نوآر اتمسفر تیره و تاریکی دارد و با اتکای بر همین لحن دلالتهای ضمنیاش را پیش چشم بینندگان هویدا میکند. بازیهای خوب و یکدست در کنار ایده بکر و تدوینی که اقتضائات این فضا و فرم دایرهای فیلمنامه را میفهمد از جمله نکات مثبت این ساخته مشترک ایران و بلژیک است.
سومین فیلمی که آن را تماشا کردم تبدیل به دومین اثر محبوبم در روز اول جشنواره فیلمکوتاه تهران شد. «ژیلهمو»، ساخته زیور حجتی مفهوم انتقام، شکست و حسادت را در فرایندی جذاب به تصویر درمیآورد و روایتگر خوبی برای زخم و چرک ناشی از این احساسات قریب است. بخش اعظمی از این فیلم در جادههای برفگرفته فیلمبرداری شده که همین مسئله سازوکار پیچیده پرداخت جزئیات فیلمنامه و ارزش کار گروهی را نشان میدهد.
اما بهترین فیلمی که در روز اول جشنواره تماشا کردم، «بدرود پاریس» بهکارگردانی محمدابراهیم شهبازی بود. شهبازی به دلیل کار در حوزه سینما و تلویزیون و پیشه تدوینگریاش نشان داد که میداند چطور از ایده مرکزی پروپیمان و قابل بسط به یک فیلم سینمایی بلند در قالب اثری کوتاه بهره ببرد و در طول روایت حواس متضاد شادی و غم را بهواسطه نمایش نحوه زیست دو کاراکتر اصلی به مخاطبانش هدیه دهد. طراحی صحنه، لباس و باند صوتی در شناساندن جغرافیا به بیننده، هارمونی خوبی با هم برقرار میکنند و کار کارگردان هم در بازی گرفتن از بازیگر مبتلا به سندرمدان معرکه است. فیلمساز نگاه متفاوتی به مسئله مهاجرت و خانواده دارد و آن را در فرم روایی مناسبی بیان میکند. پدر، یک مترجم است که میخواهد بههمراه فرزند سندرمداونیاش به فرانسه مهاجرت کند ولی نزدیک تاریخ سفر ویزای پسر صادر نمیشود و همین اتفاق پدر را در یک دوراهی قرار میدهد. خوشبختانه فیلم در درون مناسبات سینمای تجربی قرار نمیگیرد و فیلمساز هم با روایت قصه در درون ژانر فانتزی، داستانش را روایت میکند. ساخت فیلم در سینمای فانتزی کار آسانی نیست و تجربه نشان داده بیننده آنقدر که از وی انتظار میرود علاقهای به تماشای این فیلمها ندارد ولی در بدرود پاریس، چاشنی کمدی به کمک مود فانتزی فیلم میآید و اثر را از تبدیل شدن به فیلمی یکبار مصرف نجات میدهد.