نیما ظاهری: آفتاب پهن شده است در حیاط. خیل علاقهمندان و دوستدارانش از قزوین و تبریز و هرات و سمرقند آمدهاند که پای صحبتهایش بنشینند. دور تا دورش، کنار پایش، نزدیک درِ خروج، محال است جایی برای سوزنانداختن پیدا شود. سوز میآید. باغبان برفها را پارو میکند. حضور بیتظاهرش در حیاط مدرسه پخش است. از کسی حرف میزنیم که به گفتۀ دکتر عبدالحسین زرینکوب، ۱۰ هزار شاگرد دارد. حضورش همهجا پخش است. حضور با تظاهر فرق دارد. حضور، ظاهر ندارد. حضور، کشفکردنی و گرمابخش است. حضور، نور میدهد.
وارد کلاس میشوم. ساعت ۱۰ صبح است. عدهای از ما نشستهاند کف زمین، گروهی روی نیمکتها و لبۀ پنجرهها و چندین نفر هم ایستادهاند. بعید است نوآمدهها تعجب کنند که «چرا همه اینقدر خوشحالند؟ این دیگر چه انتظاریست که شیرین است؟ مگر قرار است چه بشود؟» از راه میرسد. صدایش را میشنویم: «من خجالت میکشم از اینکه میبینم شما روی زمین نشستید با این همه عشق و علاقه. من پنجاه ساله که توی این دانشگاه درس میدم. سیسال پیش میبایست بازنشسته میشدم؛ ولی این عشق و علاقۀ شما من رو خجالتزده میکنه وگرنه من خیلی سرم شلوغه. عمری هم دیگه از من باقی نمونده.»
نگاهشان میکنیم. چه شکوهمند است پیری و پختگی و استادی. چطور میشود که حضور کسی و ۴۰-۵۰ دقیقه دیدنش، کاری کند که از چهارگوشۀ ایران، بیایند و دلشان از شوق تندتر از همیشه بتپد؟ چطور میشود که برای همۀ ما، مرکز هفته و مرکز زمین بشود روزهای سهشنبۀ کلاس دکتر شفیعی کدکنی؟حالا که قریب به پنجسال است که کلاس شمارۀ ۴۴۲ خالیست از حضور گرم استاد.