کد خبر: 195870

روایت یک عکاس

تصاویر حرف می‌زنند؛ رد خون در ضاحیه

بچه جان تاب بیاور. راه زیاد داریم. به کجا مادر؟ معلوم نیست. حالا داریم می‌رویم. مردها کمند. برخی مانده‌اند برای جنگ. خانواده‌ها حالا باید منتظر بمانند. از تپه بالا برو. سخت است می‌دانم ولی راه را نزدیک‌تر می‌کند. می‌گویند در جنگ خبری از زندگی نیست. پس این همه زندگی در حرکت که من دیدم چه بودند! این عکس‌ها وسط نیستند. نخواستند وسط باشند. آنها دارند زندگی می‌کنند ولی به سبک خودشان، به سبک مقاومت.

بهنام توفیقی، عکاس: من عکس‌های زیادی گرفته‌ام. از جشن و جشنواره تا سیل و زلزله، از وضعیت عادی تا بحران، از نمایش تئاتر تا بازی فوتبال، از طبیعت و سفر تا حادثه و خطر. سختی و هیجان همه این تجربه‌ها، شاید سنگینی یک ساعت حضور در معرکه جنگ را نداشته باشد. معرکه‌ای که هستی و نیستی، به‌حقیقت دمی بیش نیست. حیات و مرگ. حضور و عدم. و ثبت تصویر در جنگ، ثبت یکی از این دو است. میانه‌ای ندارد. یا زندگی پیروز می‌شود یا مرگ. یا نور برای عکس انداختن هست و یا تاریکی به تو می‌گوید که از این لحظه نمی‌شود عکس گرفت.

در سال‌های اخیر اصطلاحی باب شده است که من برخلاف بسیاری، اتفاقا آن را می‌پسندیدم و آن را دستاویزی برای اتحاد می‌دانستم. همیشه. و آن «وسط» بودن است. منِ موافق این گزاره، در جنگ نمی‌توانستم جایی برای آن بیابم. وسطی وجود نداشت. اصلا وسطی وجود ندارد که تو آن را انتخاب کنی. در میانه مرگ و زندگی. لحظه‌ای برای عکس هست. لحظه‌ای طولانی. و آن آوارگی است. انگار همه روزهای آوارگی شبیه همند و برای بخشی از مردم لبنان، این روزها برای بار چندم در عمر چندده ساله‌شان آغاز شده است. مگر یک آدم چقدر عمر می‌کند که بخواهد آن را در جایی غیر از خانه‌اش بگذراند.

دشمنی اهریمن اما تمامی ندارد. چه باید کرد. ما اینجا در تظاهرات و در تلویزیون‌مان زیاد از «مقاومت» استفاده می‌کنیم. انگار خیلی مصرفش کرده‌ایم. و حیف. حیف که آن رنج و ایستادن بر ایمان و عقیده و جهاد، در «مقاومت مصرف‌شده در صداوسیما» تجلی نمی‌یابد. دارم می‌گردم دنبال کلمه تازه‌ای که شاید، شاید به آنچه بر مردم لبنان می‌گذرد، نزدیک‌تر باشد و آن را معنای دقیق‌تری ببخشد. مادری با چهار فرزند قد و نیم‌قد، بی‌پناه، ایستاده بر تپه‌ای، یک آن به راه آمده می‌نگرد. یکی از دست‌هایش را روی پیشانی می‌گذارد تا نور خورشید مزاحم نگاهش نشود؛ آه که چقدر راه آمده اما هنوز خانه‌اش را می‌بیند.

آن‌سوتر مرزهای دشمن اشغالگر است. و چقدر «خانه» تا رسیدن دشمن به آن خط، از صاحبانش غصب شده است. خانه‌هایی با آدم‌هایی که هزار آرزو داشتند اما روزی که آواره شدند، مثل این زن، مدام بازمی‌گشتند و نگاه می‌کردند. چه غربتی دارد غروب بیروت. آن دوقلوهای خوابیده روی زانوی مادر را نگاه کن. چقدر خوشگل خوابیده‌اند. مادر از بچه‌ها خسته‌تر است اما مگر جایی هست که ساعتی سر بر بالینی بگذارد! بالین!

دارم حرف لوکس می‌زنم. آن هم وسط جنگ و چقدر بلد نیستم. این چمدان‌ها حالا تمام زندگی کسانی هستند که در خانه‌شان بساطی داشتند. زندگی‌ها در چمدان خلاصه شده‌اند. چند دست لباس، قاب عکسی شاید و یادگاری‌هایی که نمی‌شود جایشان گذاشت.کاش آدم نق‌ونوقی از این مردم بشنود. ولی نه! نمی‌شنوی! این مردم مسافر غریب مقاوم پرحوصله می‌دانند روزهایی شاید سخت‌تر از این پیش رو دارند. نمی‌شود این اول کار بی‌حوصلگی کرد.

بچه جان تاب بیاور. راه زیاد داریم. به کجا مادر؟ معلوم نیست. حالا داریم می‌رویم. مردها کمند. برخی مانده‌اند برای جنگ. خانواده‌ها حالا باید منتظر بمانند. از تپه بالا برو. سخت است می‌دانم ولی راه را نزدیک‌تر می‌کند. می‌گویند در جنگ خبری از زندگی نیست. پس این همه زندگی در حرکت که من دیدم چه بودند! این عکس‌ها وسط نیستند. نخواستند وسط باشند. آنها دارند زندگی می‌کنند ولی به سبک خودشان، به سبک مقاومت.

دنیا پست‌تر از آن است که ارزش بزرگی زندگی اینها را بفهمد و به‌خاطر همین است که این مردم هم دنیا را زودگذر می‌بینند. در کلام‌شان ایستادگی جاری است. حسبنا‌الله جاری است. حزن برای سیدحسن جاری است، امید جاری است و زندگی جاری است اما نه شبیه سبک زندگی ما. شبیه خودشان. شبیه سیدحسن که چند دهه در سختی زندگی می‌کرد.

 

مرتبط ها