کد خبر: 190815

هومن جعفری؛ روزنامه‌نگار:

چه سبز بود نمایشگاه کتاب من....

نمایشگاه امسال، شلوغی و برکتی داشت که فقط آن‌هایی قدرش را می‌دانند که نمایشگاه مرده سال قبل، کابوس شب‌های تارشان بوده باشد.

هومن جعفری؛ فرهیختگان آنلاین: یا من خیلی حالم خوب بود و سرخوشانه وارد نمایشگاه کتاب شدم و آن شعائر دولتی طوری که جناب صادق زیبا کلام در تفسیر نمایشگاه کتاب فرموده بودند را ندیدم و یا اینکه نمایشگاه خوب‌تر از آن بود که نیازی باشد به این ظواهر توجهی کرد. البته که بخشی از نمایشگاه در تسخیر نهادهاست و هر کسی به اندازه بودجه خودش یک موسسه فرهنگی و نشر کتاب زده و برای عرض اندام، چه جایی بهتر از نمایشگاه کتاب و تلخ‌تر اینکه هر چه بی‌سلیقه‌تر و با کتاب غریبه‌تر باشی، انگار بودجه‌ای که برایت می‌ریزند بودجه تپل‌تری است!

با این همه اما نمایشگاه، شلوغی و برکتی داشت که فقط آن‌هایی قدرش را می‌دانند که نمایشگاه مرده سال قبل، کابوس شب‌های تارشان بوده باشد. مثل خودم که سال قبل رفتم و نه فقط از خلوتی نمایشگاه که از نبودن غرفه‌ها و بی‌برکت بودن جریان کتاب و آن حال بدی شوکه شدم که در جای جای نمایشگاه توی ذوقت می‌زد!

امسال با همه گرانی و جیب خالی و تورمی که آقای رئیسی احساسش نمی‌کند و آقای صدیقی دایورتش می‌کند روی تقوا و عمل صالح، باز هم حال نمایشگاه کتاب را بسیار بهتر از سال قبل دیدم. حالا شاید آقای زیباکلام طور دیگری به مسائل نگاه کند که خب هم خاصیت سن است و هم به نوع نگاه برمی‌گردد. من اما از دیدن نمایشگاه و انتشاراتی که دوستشان داشتم و کتاب های خاطره برانگیز و نویسنده‌های محبوب و پیدا کردن شگفتی‌های نمایشگاه بسیار ذوق زده شدم. صد البته که نمایشگاه کتاب، همانقدر که برای صادق زیباکلام هست برای من هم هست و همان اندازه که ما دو تا از آن سهم داریم، شما هم! و صد البته‌تر که مملکت آنقدر سمن دارد که یاسمن نمایشگاه کتاب داخلش گم است. شاید بهتر باشد آقای زیباکلام این یک دانه دلخوشی اهل فرهنگ و قلم را وارد منازعات سیاسی نکند. ماشالله سوژه کم نیست!

***

از در نمایشگاه که زدم تو، برادران هدایتم کردند که برو آنور! غرفه‌ای بود برای چک کردن کیف و بازرسی که یک وقت، نابکار نامرد خاک بر سری، بمبی چیزی با خودش تو نبرد! حالا نمی‌دانم اثرات بازدید رئیس جمهور بود یا این پروتکل هر روز انجام می‌شود. نقضی و ضرری در آن ندیدم که مقوله امنیت شوخی‌بردار نیست و جناحی‌طور هم نباید نگاهش کرد.

رفتیم داخل ونی و سوار شدیم و ماشین راه افتاد و پیرمرد خسته‌ای بین راه دست نگه داشت به التماس و سوار شد بی‌آنکه جایی برایش باشد و اسپایدرمن طور، بین زمین و هوا ایستاد و دست‌هایش را دراز کرد و لولای در را گرفت و پاهایش را مستقر کرد و مسیر باقی‌مانده را با مهارتی خیره کننده عین بزهای کوه هندوکش، استوارانه تاب آورد! که خب غریب منظره‌ای بود که چند صد متری طول کشید. پیرمرد پای آمدن این مسیر باقی‌مانده را نداشت اما پای تعادل که رسید، یکطوری خودش را نگه داشت که می‌شود رویش بولتن ایستادگی و تاب‌آوری منتشر کرد و بودجه کلان هم گرفت!

رسیدیم داخل. از همان سالن روبه رو، رفتم تو و نمایشگاه کتاب آشکار شد. همانجا فهمیدم که این نمایشگاه را با یکبار دیدن نمی‌شود فتح کرد. قبلا و به وقت توفان‌های اجتماعی و آشوب‌های سیاسی نمایشگاه را آنقدر بی‌جان دیده بودم که بازدید کل نمایشگاه به دوساعت هم نکشید. این بار اینطوری نبود. نمایشگاه حالش خوب بود. غرفه‌ها دلبری می‌کردند و اگر می‌توانستی چشمت را روی انواع و اقسام غرفه‌های بدون کارکرد و دکوری ببندی، متاع خوبی برای یافتن موجود بود. همانجا به شیوه پاپ الکساندر ششم که طی فرمانی ملوکانه، دنیا را بین پرتغالی‌ها و اسپانیایی‌ها تقسیم کرد، ما نیز چنین کردیم و نیمه چپ نمایشگاه را برای بازدید برگزیدیم و بازدید نیمه راست را حواله کردیم به چپ روز دیگری!

بحران اینستاگرامی
از همان راهرو، راست شکمم را گرفتم و رفتم جلو. به روال هر سال هم که نمایشگاه می‌آمدم از هر کتابی که خوشم می‌آمد عکس می‌گرفتم و در اینستاگرام استوری می‌کردم و ناشر را هم روی عکس تگ می‌نمودم که مخاطبم اگر دلش خواست راه ارتباط داشته باشد. بماند که همین آیدی اینستاگرام گرفتن خودش تبدیل شد به بحران! چه کنیم با جماعتی که آیدی اینستاگرام انتشارات خودشان را ندارند و مدام درخواست می‌کنند که همان کد دم در ورودی را اسکن کنید!

نسبت جالبی بود بین سن مسئولان غرفه و میزان آشنایی‌شان با شبکه های اجتماعی و تبلیغات فضای مجازی. مثلا غرفه‌ای بود از نشری قدیمی. آقا و خانمی سالخورده درونش نشسته بودند. حتی جان ایستادن هم نداشتند. چشم‌هایشان برقی نداشت. کتاب‌‍های اسماعیل فصیح را در غرفه شان داشتند و فرصتی بود تا به مخاطبان جوان پیجم، ادبیات جدی ایران را معرفی کنم. از اینستاگرام پرسیدم. نداشتند. هیچ چیز دیگری هم نداشتند. حتی سایت فروش هم نداشتند. ظاهرا سایتی بود که برایشان کتاب می‌فروخت. آدرس آن را هم نداشتند! حواله کردند به گوگل و اینکه سرچ کنید.

بعد هم تاکید کردند سال آخر غرفه‌داری و همچنین فعالیت نشر است! احتمالا دنبال تعطیل کردن کار بودند. همدلانه اظهار تاسفی کردم و دعوتشان کردم که از جوانترها برای تبلیغات و فروش الکترونیک کمک بگیرند چون قطعا یک انبار پر از کتاب‌های فروش نرفته برای تعطیلی کسب و کار آفت هزینه مضاعفی است که کمر می‌شکند! رد شدم. برق مرده چشم هایشان، افسوس خوردن داشت! مجسم کردم در دهه های قبل که کتاب، کتاب‌تر از این روزگار بود، چه حال و روز خوبی داشتند با تجدید چاپ های بیست‌بار و سی‌بار و تمام شدن‌های ناگهانی کتاب در کسری از ثانیه! مجسم کردم انواع غول‌های ادبی زمانه را که برای قرارداد بستن به دفترشان سری زده بودند. نشرشان ظاهر کشتی بخار غول پیکر داستان‌های مارک تواین را داشت که با گسترش خطوط راه آهن، کسب و کارش تخته شد!

ماجرای سرو کله زدن با اینستاگرام صد البته که تا آخر نمایشگاه ادامه داشت. متصدیان جوان‌تر غرفه‌ها نه تنها آیدی اینستاگرام را بلد بودند و در اختیارت قرار می‌دادند بلکه دوست داشتند آی دی ات را هم داشته باشند و ببینند چکاره‌ای که عین خجسته‌ها و شکوفه‌ها، دوره افتاده‌ای در نمایشگاه مفتی برای کتاب مردم تبلیغ کنی! پیرترها که حواله می‌دادند به جوانترها یا در بهترین حالت کاتالوگ نشر را می‌دادند دستت و تهش هم می‌گفتند: زنگ بزن دفتر انتشارات! یکجا هم بود – دقیقا یادم است. غرفه های هنرهای نمایشی یا همچین چیزی بود- که طرف خیلی ساده و رک برگشت گفت: ما دولتی هستیم! اینستاگرام نداریم!

اما آفت نمایشگاه کتاب در فروشنده‌های عاریه‌ای بود که سرآمدش سرکار خانمی بود کاملا بی‌اعتماد به نفس، در فروشندگی بی‌اندازه ضعیف و در اطلاع داشتن از اوضاع و احوال نشرشان همانقدر کارآمد که متصدیان اقتصاد کشور در مهار تورم! فقط یک شماره تلفن روی یک تکه کاغذ نوشته بودند و گذاشته بودند کنار دستش کانهوا اسم اعظم! هر چی می‌پرسیدید و نمی‌دانست، شماره را «رو» می‌کرد که زنگ بزنید بپرسید! آدرس اینستاگرام را خواستم، گفت به این شمراه زنگ بزنید. اگر می‌خواستم نوع تفنگی را که همنیگوی با آن خودکشی کرد را هم بپرسم احتمالا همین شماره را می‌داد! شاید اگر آقای رئیسی با آن جمله معروف به شما ناهار دادند هم از راه می رسید همین شماره تلفن را به عنوان جواب دریافت می‌کرد! مهارت فروشندگی هم واقعا نداشت. یعنی یکجا پسر و دختری می خواستند کتابی را بخرند و آماده بودند کارت بکشند که این خانم شروع به تبلیغ کتاب کرد! دوزاری زوجین افتاد که باید محل را ترک کنند و ترک کردند چون نحوه ارائه کتاب طوری بود که خودشان فهمدیدند احتمالا نشری که همچین فروشنده ای را پشت پیشخوان می گذارد؛ چیز خوبی برای ارائه ندارد!

غرفه های دولتی طور
با غرفه‌های دولتی‌طور کار نداشتم. نشرهای مذهبی، نشرهای سیاسی و بخش های نهادی بریام جذابیتی نداشت. هر کدام مخاطبان خود را داشتند و من جزو مخاطبانشان نبودم. از کنارشان رد می‌شدم و می‌رفتم. نه شیر شتر نه دیدار عرب! اما چندجایی بود که قلقلک داد. یکی پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی که کتاب جالبی داشت تحت عنوان میدان شهرت در ایران از احسان شاه قاسمی با قلمی که سخت شبیه نوشته‌های انتقادی رضا امیرخانی است. انگار نفحات نفت را می‌خوانی! نقد درون سیستمی. جزو سه جلد کتابی بود که از نمایشگاه گرفتم. این را خریدم و چنگ چمنزار به قلم ترومن کاپوتی از نشر نیماژ و یک کتاب بازاریابی بسیار شیرین و مطلوب هم به من هدیه شد به نام «هواداران دو آتشه» از نشر ادبیان روز. سه چهار تا خوب دیگر هم نشان کردم برای دور دوم که به نمایشگاه بروم. گفتم شاید بشود بنی چیزی از جایی جور کرد یا شاید هم بذر آن تبلیغات رایگان اینستاگرامی جوانه بزند و بشود روی تبادل کتاب و تبلیغ امیدی زد. فقط اهل کتاب می‌فهمند که دل بستن به دریافت کتاب رایگان یا پر تخفیف، چه حال خوبی می‌دهد. می‌شود شب را با آن صبح کرد.

زیاده گویی نشود. در یکی دو تا از این پژوهشگاه‌های دولتی دیگر هم چیزهایی دیدم که آدم را قلقلک می‌داد. به وقت بازدید بعد احتمالا چندتایی کار جدی را بخرم و با خودم بیاورم. جزو کتاب‌هایی بودند که ارزش جدی گرفته شدن را دارند. هیچ‌کدام هم ادبیات داستانی یا ترجمه نبودند. محتوای روز جامعه ایران. تحلیلی روی اقتصاد، فرهنگ یا جامعه ایرانی در سال های اخیر که صابون سیاست و تورم و تحریم به تنش خورده. قطعا به وقت بازدید دومم از نمایشگاه همان مسیر رفته را تکرار می‌کنم تا این نشرها را پیدا کنم و دوباره سرکی بزنم به چیزهایی که اینطوری از دستم در رفته بود. خوبی‌اش این است که در تکرار دوم، دیگر نیاز به مرور غرفه‌های داستانی و نشرهای خصوصی ندارم. سرعت رسیدنم به انتهای سالن بیشتر هم می‌شود.

بحث فرم و محتوا
نمایشگاه امسال تفلیقی از بی‌سلیقه‌ها و بدسلیقه‌هاست. احتمالا همه نمایشگاه‌ها همیشه همین بوده‌اند و همیشه هم همین خواهند بود. بین غرفه‌های دولتی‌طور نشری بود که ظاهر جذابش چشمم را گرفت. نشر خط مقدم که محتوایش داستان زندگی فرماندهان جنگ و شهدای مدافع حرم و داستان های اینطوری است. چیزی که نگاهم را جلب کرد فرم بسیار دلنشین کار بود. طراحی جلد کتاب‌ها جذاب و نوجوان پسند بود. دیگر از عکس شهید در جبهه‌ای، همراه با اسلحه‌ای در دست با پس زمینه سنگر و خاک و شن خبری نبود. طراحی بسیار مدرن و جذاب چهره طرف در قابی بسیار دیدنی و تماشایی. دقایقی با مسئول غرفه حرف زدم و از فرم کارشان تعریف کردم که عجیب در خدمت محتواست. او هم عاقله مردی را نشان داد شبیه میرزا کوچک خان جنگی. با ریش بلند و موی بلند که داشت با دور بین از غرفه خودشان فیلم می‌گرفت و عجیب ذوق داشت و چشم‌هایش می خندیدند. مشخص بود از بودن آنجا خوشحال است و طبیعتا این رضایت خاطر به ارزش کارش هم افزوده بود.

نشرهای دیگری هم بودند که اهمیت ظاهر کار و گرافیک را به خوبی بلد بودند. من کار گرافیگی نشر نیماژ و نشر خوب را واقعا پسند می‌کنم. خوارزمی را هم در نظر بگیرید که کتاب‌هایش همیشه یک شکل دارد یعنی طرح کار ثابت است اما هنوز جذابیت دارد. در عوض در غرفه‌ای دیگری رفتم که تخصصی به ترجمه ادبیات عرب می‌پرداخت. از منظر کار گرافیکی یا به عبارت دیگر بی‌توجهی به کار گرافیکی یکی از بدترین نشرهایی بود که در تمام زندگی‌ام دیدم. کتاب‌ها حتی سایز و قطع یکسان هم نداشتند. یعنی اگرمی‌خواستی کتاب های خودشان را در یک ردیف در کتابخانه بگذاری، یکی در میان زار می‌زدند. یکی عرض اضافه داشت یکی طول. طرح جلدها که افتضاح. از مدیر هنری پرسیدم. نداشتند! مدیر روابط عمومی؟ نداشتند! مسئول تبلیغات؟ نداشتند! فقط تازگی‌ها یک ادمین اینستاگرامی استخدام کرده بودند!

نشرهای دیگری هم بودند که گرافیک کار را جدی گرفته بودند. اسم نمی‌برم چون تعدادشان بی‌شمار است. عمده نشرهایی که به کتاب‌های بازاریابی، مدیریت و بهره وری فردی پرداخته بودند حواسشان به مدرن‌سازی جلدها بود. من حتی جایی را دیدم - و اشتباه کردم عکس نگرفتم – که بنر بزرگی زده بود با این مضمون که رمانی‌های جنایی ذبیج‌الله منصوری رسید! تقریبا تمام کارهای منصوری را در یک قالب مشخص و به شکل یک مجموعه منسجم بازنشر کرده بودند. اگر پادرد امانم را نبریده بود حتما سراغش می‌رفتم. گذاشتم برای دور بعدی.

بدرود ...و به وقت خروج، بیست و خورده‌ای سال حضور در نمایشگاه‌های مختلف کتاب یادم آمد و لبخند روی لبم نشست. چه سبز بود نمایشگاهی که در آن، قد کشیدم.

مرتبط ها