به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، ریدلی اسکات در نسبت با سینمای فلسفی، بسیار بیش از آنچه به نظر میرسد، استحقاق توجه دارد. بیش از سینمای روشنفکرانه اروپا و فیالمثل تارکوفسکی میتوان در سینمای علمی-تخیلی او فلسفه یافت. فیلمهای او در مقایسه با سینمای متظاهر نولان بسیار رساتر است. در این یادداشت کوتاه اشاراتی به فیلم گلادیاتور میکنیم؛ شاهکاری که در نگاه اول به نظر میرسد یک فیلم جذاب تاریخی است که فلسفه در حواشی داستان آن سوسو میزند.
اما گلادیاتور، تنها بهخاطر جلوههای ویژه یا فیلمنامه قوی یا بازی تاثیرگذار راسل کرو نیست که جاودانه شده است. گلادیاتور، شاهکاری است که میتواند از ابتداییترین صحنههای خود تا صحنههای پایانی، معرفی خود را از خیر و شر، در تمام سطوح اخلاقی، سیاسی و فلسفی به خوبی به انجام برساند.
قطب شر، امپراتور جوان، فقط یک قدرتطلب و عوامفریب نیست. او اعتقاد بر این دارد که فضایل اخلاقی وجود ندارند. حداقل احساس میکند رذائل اخلاقی او هم میتوانند جایگزین فضایل باشند. اخلاق برای امپراتور، معنای محصلی ندارد. اخلاق مدنظر او، اخلاقی است تابع هوسها و خواستههایش. چنین اخلاقی از هیچ نوع ثبوتی برخوردار نیست. اخلاقی است که تزویر در ذات آن قرار دارد. به عبارت بهتر، اسکات نشان میدهد که اخلاق بیاساس و فاقدنظر، اخلاقی است که جز انسان گرگ و حریص تولید نمیکند، گرگی که به دنبال قدرت برای قدرت است و هیچ حد یقفی هم برای این قدرتطلبی نمیبیند.
انسان اخلاقی در فیلم گلادیاتور، انسانی است که اخلاق او عمیقا درآمیخته با سیاست است. سیاست آن اخلاقی که برآمده از بیاساسی و بینظری است، سیاستی است مبتنیبر ابزار قراردادن همهچیز و همهکس. این سیاست، مردم را ابزار قدرت سیاستمدار میداند و اعتقادی به خواستههای خود مردم و کشف منطقی این خواستهها ندارد. در مقابل، سیاستی که مبتنیبر فضایل ثابت اخلاقی است، سیاستی است برای مردم و نه برای ابزار قرار دادن مردم. سیاست مردمی، در جمهوری متولد میشود. در جمهوری این مردم هستند که تصمیم میگیرند. مردم اشتباه میکنند ولی اشتباه آنها هم محترم است، زیرا در فلسفه فیلم گلادیاتور، انسان است که اصیل است. چون انسان اصیل است، مردم هم اصالت دارند و کسی حق ندارد و نمیتواند علیه مردم باشد. ماکسیموس، ابتدا میخواهد فضایل اخلاقی و سیاسی را با تغافل از مردم ببیند. موفق نمیشود و میفهمد برای جلو رفتن باید به مردم احترام بگذارد. ماکسیموس از سناتور پیر و از ارباب سابقا برده خود میآموزد که میتواند در رم پیشرفت کند و میتواند اصلاحگر باشد، اما به شرط آنکه به مردم و ارزشهای مردمی رم احترام بگذارد و از هر روشی برای اهداف خود استفاده نکند. گلادیاتور برای جنگیدن با دشمن، باید پیش چشم مردم و به خواست آنها و با احترام به آنها بجنگد. این بهای تلخی است که باید بپردازد تا بتواند مردم را اصلاح کند و رسالتهای اخلاقی و سیاسی خود را برآورده سازد.
همچنانکه ماکسیموس رسالت اخلاقی دارد و از سوی امپراتور فقید مأمور است تا رم را نجات دهد، فرزند دیگر امپراتور مارکوس اورلیوس، خواهر امپراتور جوان نیز ماموریت اخلاقی دارد. او مامور است با مصلحتاندیشی، آینده رم را حفظ کند. جنگی که ماکسیموس انجام میدهد، باید توسط زنان و فرزندان آنها مراقبت و حفظ شود و تداوم یابد.
رم، در نگاه امپراتور فیلسوف، ابتدا یک ایده انتزاعی بود. این ایده انتزاعی، با ظهور دولت رم و جنگهای فراوان، انضمامی شده است. اما این امر انضمامی هنوز با انتزاعی متحد نشده است. انحرافاتی دارد که باید برطرف شوند. برطرف کردن این انحرافات، انسانهایی نیاز دارد که هم عامل قوی باشند و هم عمیقا به رسالتهای جمهوری رم ایمان داشته باشند. سناتورهایی که فقط میدانند وضع بد است یا خواهری که میداند بد است اما توانایی اعمالنظر ندارد، برای اصلاح امپراتوری کافی نیستند.
ماکسیموس به مرور دغدغههای شخصی خود، یعنی مراقبت از خانواده را به دغدغههای بزرگتر، یعنی «دفاع از کل مردم رم» بسط میدهد. ماکسیموس میفهمد که باید برای اساس رم، اساسی که مبتنیبر فضیلتهای اخلاقی است و دنیای روشناییهاست، قربانی بدهد. او بزرگترین قربانی این راه است و از آغاز تا پایان، جز برای این خاک نمیجنگد و جز برای آن قربانی نمیشود. ماکسیموس به مرور میفهمد که باید مارکوس اورلیوس باشد، اورلیوسی که از انتزاعی به سمت انضمامی حرکت کرده است. قربانیشدن ماکسیموس برای رم، بیپاسخ نمیماند. مردم رم، درباره او قضاوت میکنند و قضاوت آنها امپراتور قلابی و نابکار را کنار میزند تا دوباره راه برای اصلاح رم باز شود. رم، جهان ماکسیموس و جهان اورلیوس است، جهان برای اوست و او برای جهان است. او هست به خاطر جهان و جهان هست به خاطر او. او قربانی میشود برای این جهان و جهان محملی میشود تا اثر او و گوهر کار او را حفظ کند.