مطهره میرشکاریسلیمانی، روزنامهنگار: یک روایـــت نانوشــــته از جبهه دهــانبهدهــــان و نقـــلبهنقل چرخیده تا به امروز که میگوید شهیدانی که به مادر سادات ارادت ویژه دارند، یکطور ویژه شهید میشوند؛ یکطورِ خاصِ جگرسوز... نمونهاش همین حاجقاسمآقای عزیز ما، نمونهاش حاجاحمدآقایکاظمی، نمونهاش اوستا عبدالحسین برونسی. همین جوان مشهدی شاگرد بنّا که تماما عارف بود. در عالم خواب به عالم بالا وصل میشد، با آسمان هفتم آمد و شد داشت و سِر و ساعت شهادت میشنید. نمیدانم اینجا مجال گفتن این روایتهای نانوشته و این صفحه جای اقرار این دست اسرار مگو هست یا نه؟! یا این گوشها که به انتظار نشسته جای این سروش هست یا خیر؟ حتی در یکی از گوشههای نور ندیده ذهنم، انگار پیرمردی مشهدی از همسایههای بچگیهای آسِدعبدالحسین برایم از حافظ پند میخواند که بابا جان: «گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش» اما واقعیتش اصلا قصد ندارم درشتگویی کنم و عجیب و غریب بنویسم که بعدها بشود مخاطب شعار «جنگ را درست بنویسید، نه درشت»... حال آنکه اگر درستهای زندگی آسِدعبدالحسین برونسی در چشم بشر ساکن عالم خاکی، درشت مینماید؛ ذرهای از درست بودن آن کم نمیکند.
اینکه آسِدعبدالحسین شاگرد سبزیفروش و لبنیاتیچی نماند تا شاهد کمفروشیشان نباشد که چیز عجیبی نیست. اینکه سختی شاگردی بنّایی را به جان خرید تا نان بازو و رزق حلال بخورد هم چندان غریب نیست. حتی اینکه خانمی ندیده و نشنیده قابله میشود، در خانهاش را میزند و دخترش را به دنیا میآورد هم میتواند اتفاقی باشد و به چشم و گوش دنیا قابل باور. اینکه آدمی پیدا شود که با دیدن سقف فروریخته خانه پدر شهیدی، فکر کند سقف دلش فرو ریخته هم میتواند از مهربانی و رحم زیاد باشد؛ یا اینکه یک جوانک بنّای روستازاده و روستازیسته بشود مراد بچه محصلها و دانشگاه دیدههای شهر، بشود فرمانده، بشود رئیس هم با دخالت شانس خوش و اقبال بلند قابل توجیه است. اگر با دیده ارفاق نگاه کنیم، حتی اگر کسی در خواب ساعت و محل جستن روح از جسم خود را هم ببیند؛ چندان اتفاق محالی رخ نداده است... جمع این روایتها و صدها روایت اینچنینی دیگر در یک وجود واحد میشوند آسِدعبدالحسین قصه ما که به روایت خودش و دیگرانی که او را به صحبت دیده و شنیدهاند؛ بندبند وجودش با ارادت به حضرت زهرا(س) گره خورده بود و تمام همینها را صدقه سری مادر سادات میدانست؛ که باز هم عجیب و غریب نیست.
راستش را بخواهید اولینبار که خاطره وضع حمل همسرش و اینکه آسِدعبدالحسین با عجله رفته بود تا قابله بیاورد؛ برایم غیرقابل لمس و باور بود که چرا یک مرد در آن شرایط سخت آنچنان مشغول کار خلق خدا میشود، که فراموش میکند زن و بچهاش منتظر او و قابلهاند. اینکه آن زن قابله چطور از غیب میرسد و غفلت عبدالحسین را جبران میکند هم از آن محالهایی بود که در ذهن انسان معاصری که در خود تربیت کرده بودم، اصلا نمیگنجید... بعدترها که عبدالحسین برونسی را بیشتر خواندم و شنیدم و قصههای اینچنینی بین دوستان شهیدش در چرخه تکرار افتاد، تمام این شکها به یقین تبدیل و تمام محالهای ذهنم ممکن شد. حتی با خودم فکر کردم کسی چه میداند، شاید آن خانم قابله که معلوم نیست از کدام مرتبه آسمان قدمرنجه کرده، ساعتها پشت در خانه آسِدعبدالحسین بنّای ما منتظر مانده تا سر بزنگاه خودش را برساند و بچه او را بهدنیا بیاورد. کسی چه میداند، شاید کنج دل مادر سادات در عرش اعلی هم شاد بود که این جوانک عارف مسلک بنّا را عبدالحسین صدا میزدند... عبد پسرش که خون خدا بود و جوشید... کسی چه میداند، شاید اصلا خود حضرت مادر از کودکی او را نشان کرده بود، جای جوانهزدن بالهایش را خودش خراشیده بود و آن را به جایی رساند که از بندبند نفسش حق بیرون بزند و بشود مصداق تمامنمای این آیه از شاعر که «رسد آدمی به جایی که بهجز خدا نبیند».
آخر و عاقبت این آدمها هم که گفتن ندارد، روحشان آنقدر صیقل خورده که میشود نور خالص و دیگر در کالبد زمینیشان نمیگنجد؛ اینجا است که گلوله دشمن میشود کلید آزادیشان... با اولین تیر دریچهای باز میشود برای آزادی نور درونشان؛ مثل پنجرهها که دریچه نورند. قصه عبدالحسینها را تا آخرین نسل بشر باید گفت، شاید در میان غریبههای آینده هم پیدا بشوند آدمهایی که از محال به ممکن و از انکار به معنای آنها برسند.